میخهایی بر روی دیوار ..

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی ..
روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند .. تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد .. او فهمید که کنترل عصبانیتش اسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است ..
به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند یکی از میخها را از دیوار بیرون اورد ...
روزها گذشت و پسر بچه بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون اورده است .. پدر دست پسر بجه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : " پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی .. اما به سورخهای دیوار نگاه کن ... دیوار دیگر هرگز مثل گذشته اش نمی شود ... وقتی تو هنگام عصبانیت .. حرفهایی می زنی .. ان حرفها هم چنین اثاری به جای می گذارد .... تو می توانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و ان را بیرون اوری .. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ٬ ان زخم سر جایش است .. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است .. "
مرجع = هفده داستان کوتاه کوتاه از نویسندگان ناشناس ....

راستی به نظر شما من دوباره داستان بنویسم ؟؟؟ من تا عید بیشتر اینجارو اپدیت نمی کنم بعدش بسته می شه .. دوست دارین اخرین مطالبم ٬ یه داستان باشه .. فعلا

شارژ می خواییم !!

ابری در اتاقم می گرید
   گلهای چشم شبنمهایی می شکفد
      در تابوت پنجرهام پیکر مشرق می لولد
          مغرب جان می کشد می مرد 
             ****************************
نزدیک تو م ایم بوی بیابان می شنوم
   به تو می رسم تنها می شوم کنار تو تنها می شوم
      از تو تا اوج زندگی من گسترده است از من تا من
         تو گسترده ای با تو به راه افتادم به جلوه رنج رسیدم

           *****************************
زندگی مجذور ایینه است
  زندگی گل بتوان ابدیت 
    زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما 
       زندگی هندسه ساده یکسان نفس ماست
          ******************************
رفته بودم سر حوض
 تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در اب
  اب در حوض نبود
    ماهیان می گفتند :
     هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
  پسر روشن اب لب پاشویه نشست
   و عقاب خورشید امد او را به هوا برد که برد
     به درک راه نبردیم به اکسیژن اب
برق از پولک رفت که رفت
 ولی ان نور درشت عکس ان میخک قرمز در اب
   و اگر باد می امد دل او پشت چین های تغابل می زد
    چشم ما بو
روزنی بود به اقرار بهشت
  تو اگر در تپش باغ خدا را
   دیدی همت کن 
    و بگو ماهی ها
حوضشان بی اب است
  باد می رفت
   به سر وقت چنار
    من به سر وقت 
     خدا می رفتم

        ****************************
واحه ای در لحظه
 به سراغ من اگر می ایید
   پشت هیچستانم
     پشت هیچستان جایی است
      پشت هیچستان رگهای هوا پر قاصدهایی است
       که خبر می اورند از گل واشده دورترین بوته خاک 
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
  به سر تپه معراج شقایق رفتند
    پشت هیچستان چتر خواهش باز است
      تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
        زنگ باران به صدا می اید
          ادم اینجا تنهاست و در این تنهایی 
سایه نارونی تا ابدیت جاری است
  به سراغ من اگر می ایید
    نرم و اهسته بیایید مبادا که ترک بر دارد
       چینی نازک تنهایی من  
        دورها اوایی است که مرا می خواند

         **************************
 زندگی رسم خوشایندی است ***
   زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ*** 
     پرشی دارد به اندازه عشق***
      زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
***

من خیلی شعرای سهراب رو دوست دارم .. مخصوصا اینارویی که نوشتم و مخصوصا این اخری ... این اخری که دیگه واقعا عشقمه !!
راستی یکی از بچه ها بد جوری منو شارژ کرد !! اخه می دونین چی شده !!!
صبح همدیگرو دیدیم خیلی پکر بود !!!
- گفتم چی شده ؟
- دیشب یه خواب دیدم ...
- چی دیدی ؟
- هیچی ولش کن ..
- بی خیال بابا بگو ؟؟
- خواب دیدم بعد عید همه بچه ها هستن دوباره دور هم جمع شدیم ولی تو نیستی .. من زنگ زدم به خونتون .. اول کسی گوشی و بر نمی داشت بعد از چند روز مامانت گوشی و بر داشت .. پرسیدم نگین کجاست چی شده .. بعد مامانت گفت : نگین مرده رگشو زده و خودکشی کرده ..
- بابا ول کن حالا من گفتم چی دیدی .. ایول دمت گرم از این خوابا زیاد ببین ..
- اه خفه شو نگین ..
- بله لطف دارین .. بابا ول کن چیزی نمیشه که .. یه ادم از رو زمین کم میشه .. اتفاق بزرگی نیست ..
- گفتم خفه شو ..
- بی خیال .. باشه .. ولی ول کن ..
خلاصه که کلی شارژمون کرد دیگه .. ایول بود ... راستی هر کی خواست یه تریپ از این خوابا ببینه !!

یه کم دوسم داشتی !!

خب دیگه داستان ما هم که تموم شد .. دلم براش تنگ شده !!!!!‌
خیلی قبلا که هنوز بلاگ سکای درست نشده بود .. من می خواستم وقتی بلاگ باز شد این مطلب اولین مطلبم باشه ولی یادم رفت !!! الان می نویسمش ..
اول این شعر خیلی قشنگ که من واقعا تحت تاثیرش قرار گرفتم .. از وبلاگ دوستم سهیل براتون می زارم که لطف کرد و به من داد .. مرسی سهیل جون ..

تا حالا فکرشوکردی .. چه خوب می شه که برگردی

به چشمای خودت قسم
دیگه بهت نمی رسم
وصال تو خیالیه
وای که دلم چه حالیه

بازیای عروسکی
اخ که چه حیف شد کودکی
یه کم برس باز به خودت
می خوام بیام تولدت

اونوقتا اینجوری نبود
راهت به این دوری نبود
حالا که عاشقت شدم
نیستی دیگه مال خودم

پاییز چه فصل زردیه
عاشقیم چه دردیه
گم شده باز بادبادکم
تو نمی یای به کمکم؟

می خوام دساتو بگیرم
تو بمونی من بمیرم
عاشقی ام نوبتیه
اخ که چه بد عادتیه

من نگرانم واسه تو
قبله دیگران نشو
اشکم به این زلالیه
دل تو از من خالیه

تو مه عشق تو گمم
هلاک یک تبسمم
تو شدی مال دیگری
چه جور دلت اومد بری

قفلا که بی کلید شدن
چشا به در سفید شدن
چه امتحان خوبیه
دوریت عجب غروبیه

بارون شدیده نازنین
از تو بعیده نازنین
خاطره رو جا نذاری
باز منو تنها نذاری

اونوقتا مهمونت بودم
دنیارو مدیونت بودم
اونوقتا مجنونم بودی
کلی پریشونم بودی

قصه حالا عوض شده
صحبت یه تولده
قلبت رو دادی به کسی
یه کم واسم دلواپسی

می ترسی که من بشکنم
پشت سرت حرف بزنم
من؟ منی که بوسیدمت
تو اون غروب که دیدمت

تو واسه من ناز می کنی؟
من می کشم باز می کنی؟
این رسمشه نیلوفرم؟
من که ازت نمی گذرم

ستارمون یادت میاد
دلواپسم خیلی زیاد
فقط تماشا می کنی
بعد عشق و حاشا می کنی

می گی گذشت گذشته ها
چه راحتن فرشته ها
سر به سرم که نذاری
بگو یه کم دوسم داری؟
                                                                                                                                                 نمی مونی من می مونم
می ری یه روزی می دونم
اقلا مهربون ترن
اونایی که همسفرن

اشک منم که جاریه
نگه دار یادگاریه
می سپرمت دست خدا
یه کم دوسم داشتی بیا


بعد اینم می گم کمر پویا بهتر شده من خیلی خوشحالم ..  اون اولش یه جوری گفت که من واقعا نگرانش شده بودم .. ولی حالا بهم گفت که بهتر شده  

اگه حالشو نداشتین این نوشته رو نخونید ...

چند روز پیش ( چند ماه پیش ) بد جوری دلم گرفته بود رفتم یه قدمی بزنم .. از کنار یه رستورانی رد شدم .. همون موقع درست چشمم به چیزی که می خواستم خورد یه تابلو که انگار درست عکس من توش بود محو تابلو شده بودم انگار سالها بود که دنبالش می گشتم ولی پیدا نمی شد .. توی تابلو یه اسب بود که توی یه کویر بی اب و علف خشک خشک توی اتیش دست و پا می زد ... اسمون سیاه بود رعد و برق از بین سر اسب عبور می کرد .. خیلی دردناک بود خیلی ... اون اسب وسط اون اتیش من بودم  که دست و پا می زدم و تو اون کویر که تا چند فرسخی هیچ کس نبود ٬ کسی صدامو نمی شنید .. همه جا سیاه بود سیاه تر از تیرگی ٬ اسمون از سر و روش خشم می بارید ٬ پر از نا امیدی پر از خشم ... هر وقت یاد اون تصویر می افتم تمام تنم می لرزه .. تمام وجودم پر از ترسه که شاید یه وقت من ٬ من به جای اون اسب به این روز بیفتم ...

ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو ؟
گفتم : زندگیمو ...
قهر کرد و رفت اما نمی دونست که خودش تمام زندگیمه ..


فرق منو تو !!! .. گفتی : عاشقمی ٬ می گفتم : دوست دارم ! گفتی اگه یه روز نبینمت می میرم ٬ گفتم : من فقط ناراحت می شم ! گفتی : من به جز تو به کسی فکر نمی کنم ٬ گفتم : اتفاقا من به خیلی ها فکر می کنم ! گفتی : تا ابد تو قلب منی ٬ گفتم : فعلا تو قلبم جا داری ! گفتی: اگه بری با یکی دیگه من خودمو می کشم ٬ گفتم : اما اگه تو بری با یکی دیگه من فقط دلم می خواد طرفو خفه کنم ! گفتی .... ٬ گفتم ..... ٬ گفتی .... ٬ گفتم ..... ٬ حالا فکر کردی فرق منو تو ایناست ؟؟ نه‌‌ ! فرق ما اینه که تو دروغ می گفتی و من راستشو می گفتم !!!

خب دیگه زیادی حرف زدم .. راستی .. یه کم دوسم داشتی بیا  فعلا ....