میخهایی بر روی دیوار ..

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی ..
روز اول پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند .. تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد .. او فهمید که کنترل عصبانیتش اسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است ..
به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند یکی از میخها را از دیوار بیرون اورد ...
روزها گذشت و پسر بچه بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون اورده است .. پدر دست پسر بجه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت : " پسرم ! تو کار خوبی انجام دادی .. اما به سورخهای دیوار نگاه کن ... دیوار دیگر هرگز مثل گذشته اش نمی شود ... وقتی تو هنگام عصبانیت .. حرفهایی می زنی .. ان حرفها هم چنین اثاری به جای می گذارد .... تو می توانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و ان را بیرون اوری .. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ٬ ان زخم سر جایش است .. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است .. "
مرجع = هفده داستان کوتاه کوتاه از نویسندگان ناشناس ....

راستی به نظر شما من دوباره داستان بنویسم ؟؟؟ من تا عید بیشتر اینجارو اپدیت نمی کنم بعدش بسته می شه .. دوست دارین اخرین مطالبم ٬ یه داستان باشه .. فعلا
نظرات 15 + ارسال نظر
مسعود سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:36 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام
واسه چی ؟!؟!؟!

سرمه سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:36 ب.ظ http://avayeatash.blogsky.com

اولآ که چرا من نیستم؟؟؟! ثانیآ چه باباهای عاقلی پیدا می شن تو دنیا!بعدش هم بسته میشه و اینا نداریم...من بهت اجازه نمیدمD: (حالا انگار من کیم؟!)

فرزان چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:11 ق.ظ http://karagaah.persianblog.com

سلام داستان قشنگی بود و من رو خوشحال کرد و درس زندگی داد اما ناراحت شدم آخه چرا تا عید۰۰۰جیفه بخدا حیفه....نمی دونم چی جوری باید بگم نا بنویسی ولی من از خوندن نوشته های شما لذت میبرم....نگین راستی من هک شدم و ژادرس بلاگم عوش شد! یه (آ )بیشتر....روی حرف من فکر کن کی تو. رو آزرده که دیگه حوصله ی چیز نوشتن نداری

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:04 ق.ظ

انشاالله :D

شهرناز چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:16 ق.ظ http://ayehayezamin.persianblog.com

سلام خوبی؟ جالب بود موفق باشی

م.ن چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:14 ق.ظ http://paad.blogsky.com

با بخش اول یادداشتت موافقم شدید اما در مورد بخش دوم هرچی میلت می کشه بنویس.

پویا چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:04 ب.ظ http://rakhsh.tk

سلام...این داستان قشنگ رو قبلا خونده بودم...
چرا تا عید...؟؟؟ عمرا اگه بذارم !!!
مینویسی خوب هم مینویسی !!!
فهمیدی یا نه ؟!!!
قربونت
فعلا

مــــهــــد ی پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:02 ق.ظ http://mehdititan.blogsky.com

سلام.
داستان خوبی نوشتی. میخ! اون هم رو دیوار. منیکی رو میشناسم که میخو رو تخته میزنه.
شوخی کردم هااااا ناراحت نشی یه موقع
ولی راس میگم داستان آموزنده ای بود

mamal پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:11 ق.ظ http://mamalkhaan.persianblog.com

سلام...داستان جالبی نوشتی ؛ واقعا هم خیلی خوب بود اگه به زخم دل دیگران که خیلی وقتا باعثش می شیم توجه کنیم...موفق باشی و خندوون.

دی جی سلطان پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:39 ق.ظ http://nakhoda666.blogsky.com

موفق باشی دوست من

آقا سامی پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:40 ق.ظ http://aghasami.persianblog.com

کم آوردم......... واقعا رفتم تو فکر کپ کردم

غریبه آشنا پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:05 ق.ظ http://gharibeashena.persianblog.com

کجا با این عجله؟!

گلی جون پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:32 ق.ظ http://girl.blogsky.com

نرو...
بمون...
داستان بنویس...
حرف بزن...
هر چه می خواهد دل تنگت بگو...

سهیل پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:40 ق.ظ http://loveyou.blogsky.com

دلم برات تنگ می شه چشام چه بی رنگ شده .. نذار به پات بیوفتم دوباره برگرد یعنی اصلا نرو .. نگین جون می خوای مارو تنها بذاری بری .. زود یه سر به من بزن کارت دارم .. !!! .. منتظرتم زود بیا سایتم .. منتظرم .. سهیل ... من تورو دوست دارم

بهروز وثوق پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:54 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
زیبا بود
من به روز شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد