می خوام یه داستانی و شروع کنم ... که ۸ قسمت داره ... خیالیه ... امیدوارم دوست داشته باشین ... زیادم ناراحت نشین !!!
روزهایی که بی تو می گذرد
گرچه با یاد توست ثانیه هاش
ارزو باز می کشد فریاد:
در کنار تو می گذشت ای کاش!
و بعد خیلی دوست دارم ... i LOVE you ... be my valentine ...
دوست دارم لحظه های زندگیم ثانیهاش با تو باشه دلم می خواد این زندگی تنها فقط ماله تو باشه
دیگه همینو می خوام بهش بگم و بگم که تا دنیا دنیاست تو قلبم جا داره حتی اگه بره و تنهام بزاره!!!
پنج شنبه راه افتادیم رفتیم شمال بابام یه کاری داشت ما هم باهاش رفتیم .. رفتنی خیلی خوب بود ولی تو برگشت ... من با پسر خالم بودم مامانم با بابام ... جاده هم بد نبود از چالوس اومدیم ... نه شلوغ بود نه خلوت تقریبا ساعت ۱۲ شب بود ... بعضی ها بخاطر اینکه فردا شلوغ بود امشب بر می گشتن ... سر یه پیچ که پسر خالم داشت سبقت می گرفت یه ماشین فکر می کنم سمند بود از جلو اومد ما با پژو ۲۰۶ بودیم ... هیچی دیگه پسر خالم وسط جاده زد رو ترمز من رفتم تو شیشه ... ماشینم که داقون بود تا همینجا فهمیدم که صبح جمعه تو بیمارستان بیدار شدم .. پسر خالم زیاد چیزیش نشده بود ولی شیشه ها شیکسته بود و رفته بود تو دستش ... که با یه پانسمان خوب شد !!!
من به سرم ضربه وارد شده بود ... اولش گفتن که مرده ... ولی بعد گفتن که نه بیهوشه ... بعد از چند ساعت بهوش اومدم ... بابام و مامانم هم اومده بودن ... همش اصرار داشتن بریم تهران بیمارستان ... بعد دست من که شیکسته بود گچ گرفتن و من و بردن تهران ... امروز هم که رفتیم از سر من عکس گرفتن ... دکتره گفت چیزی نیست احتمالا چند تا شیشه خورده رفته تو سرش اما یه چیزایی گفت سر منم بستو اومدیم خونه ...