گریه!!!

بلاخره مکان اصرار ما درست شد ... نمی دونم بعد چند وقت چه جوری باید شروع کنم از کجا بگم ... چی بگم ... ولی خوب تو این مدت نمی تونستم همین جوری بشینمو همرو تو دلم نگه دارم برا همین رفتم تو پرشین بلاگ  ... امیدوارم دوستای اونجا مارو فراموش نکنن بیان پیشمون ...

خوب من با یه داستان شروع می کنم ... اینو من تو وبلاگ پرشین بلاگ از وبلاگه یکی از دوستا خوندم ... واقعا تحت تاثیرش قرار گرفتم به طوری که احساس کردم واقیته و براش گریه کردم می زارم تا شماهام بخونید ...


"درخت باغ آقاجان یه درخت بزرگ و تنومند بود که من همیشه آرزومیکردم بالاخره یه روز دور
از نگاه آقاجان از اون درخت بالا برم.
یه روز وقتی تابستون از تب و تاب افتاده بود و کم کم میشد از صدای خش خش برگ ها فصل
پائیز رو لمس کرد,آقاجان افتاد و پاش شکست و حتی آقای دکتراجازه تکون خوردن با عصا و
بلند شدن از رختخواب رو بهش نداده بود,همه ناراحت بودند اما من از خوشحالی تو پوست خودم
نمی گنجیدم...پانزده سالم بود و پانزده سالگی هر پسر اوج شیطونی یه پسر بچه هست.
از درخت بالارفتم ؛درخت محکم و استوار بود و هنوز میشد برگهای سبز رو توش دید...
هوا خوب بود و باد ملایمی برگ ها رو تکون می داد شاخه به شاخه با لا رفتم فکرکنم بیست متری
از دوخت بالا رفته بودمو روی شاخی نشستم ؛شاخه اونقدر تنومند که قدرت من که هیچی قدرت
آقاجان رو هم داشت!!! هوا هنوز گرم بود و درخت انگار تو جونش آتیش گرفته بود .
آخه هنوز ده پونزده روزی به پائیز مونده بود...و هوا هنوز اونجوری سرد نشده بود...
از بالای درخت ویلاهای اطراف خیلی زیباتر به نظر می رسید ؛جاده رو راحت می تونستم ببینم
که هر از گاهی موتور یا تراکتوری توش حرکت میکرد.
سکوت محض حاکم بود ؛طوری که دیوونت میکرد؛باغ ها و ویلاهای اطراف ساکت بود و انگار
سالها بود که هیچکس توش زندگی نمی کرد...و فقط توی ویلاهای اطراف میشد یه ماشین -
بی،ام ،و انگوری رو دید کنجکاو شدم صدای آب از ویلابه گوشم می رسید
چند شاخه ای بالا و بالاتر رقتم شاخه ها نازک ونازکتر میشدند و هر آن میترسیدم بشکنن
تقریبا سی متری از زمین بالابودم،وای خدای من چی میدیدم یه دختر برهنه با موهای مشکی و
خیلی بلند که توی استخر ویلاشون آروم داشت شنا میکرد....
یا من رو نمی دید و یا بروی خودش نمی آورد ،از بالای درخت محو زیبای اش شده بودم تمام زیبائی ها
انگار توی اون خلاصه شده بود ،از بالای درخت فاصلمون شاید صد متری میشد...ظاهرا انگار
من رو نمیدید حق هم داشت بین این همه شاخ و برگ...
برای اینکه توجهش رو جلب کنم عباس آقا باغبونه باغ رو صدا کردم ،اونم که گیج بود البته حق داشت
هیچوقت من رو اینجوری ندیده بود...حس کردم نگاه دختر به سمت من چرخید ؛سریع و عصبانی
از استخر خارج شد پوست بدنش مثل آینه سفید بود و قطرات آب روی بدنش متل شبنمی بود بر روی گل ....آقاجان هم که هنوز حق تکون خوردن نداشت و من ترسی از این بابت نداشتم ,طی چند روز کار من
این بود که از درخت بالا می رفتم ؛اما هیچ اثری ازش نبود نمی دونم شاید با یک نگاه عاشقش شده بودم
خیلی موقع ها اطراف باغشون راه میرفتم ،گریه میکردم،دنبال یه بهانه بودم که دوباره ببیممش ...
ماشین هنوز تو ویلا بود ولی اثری از اون نبود.
یه نقشه ی بد کشیدم می دونستم امروز عباس آقا می خواد درخت ها رو هرس کنه  منم اره برقی رو دست کاری کردم ! دیگه روشن نشد
عباس آقا همونجور که زیر لب غر می زد اره تو دستش بود و به سمت آقام میرفت ..گفتم چی شده عباس آقا
گفت می بینی باباجان که اره خرابه...به آقا نشون بدم ببینم چی میگه ، آخه سابقه نداشت این خراب بشه ...
گفتم عباس آقا حالا من میرم از این باغ بقلی اره میگیرم آقا الان وضع و احوالش خوب نیست ،ندونه  خیلی بهتره...منتظر جواب نموندم دویدم و رفتم که اره رو بگیرم...
زنگ ویلا رو زدم یه مرد مسنی اومد روی ایوون با یه عصای خاتم سازی که تو دستش بود،خیلی پیر نشون میداد...
سلام کردم،پیرمرد با عصا سمت من اومد و بالکنت زبون جواب داد..
گفتم ببخشید حاج آقا من همسایه شما هستم دو تا ویلا اونطرف تر میشینیم
غزض از مزاحمت اره برقی ما خراب شده میخواستم ببینم اگه ممکنه اره شما رو بگیرم
با لکنت زبون گفت موردی نداره فقط سریع بیار !
 اسمی رو صدا کرد :ش ش ش قا قا ی یق / بی یا/ جای /اررره/ رررو/ به/ آقققا نششششون /بدددده/
آره خودش بود همونی که من روبروش وایساده بودم ...خشکم زده بود .تمام زیبائی ها توش نهفته بود
موهاش رو از پشت بسته بود یه پیرهن دامن ساده هم پوشیده بود اما این دختر با این سر و وضع برای من زیباترین بود.
با هم به سمت انبار رفتیم هیچ چیزی نگفت ،هیچ چیزی نگفتم...
اره سنگین بود منم یه جوری نشون دادم که مثلا نمیتونم تنهائی ببرمش...کمک کرد و اون رو به باغ خودمون بردیم
ازش تشکر کردم و یه مدل خاصی گفت خواهش میکنم ..دلم لرزید...اره رو به بهغ بردیم می خواست بره که،
مصطفی هم انگار حرف دل من رو خونده بود داد زد و گفت وایسا دو تا چائی به این جوونا بدم ...خسته نباشید خانوم
به به چه خانوم نازی...مصطفی دست بردار نبود.شانس آوردم که آقا صداش کرد وگرنه دست بردار نبود
تا صبح می خواست حرف بزنه...وای که این پیرمرد ،پیر زن ها چقدر حرف میزنن...
محو زیبائیش بودم که گفت چی جوری درخت به این بلندی رو بالا میری؟
منم سرخ و سفید شدم و گفتم خب چیزه...یعنی کاری نداره...دوست داشته باشی با هم می ریم
گفت من عاشق ارتفاع هستم دوست دارم همه چیز رو از بالا ببینم
دوست داشتم سر تا پاش رو غرق بوسه کنم اما از خجالت نمی تونستم تو چشاش نگاه کنم...
همینقدر هم که با شقایق صحبت کردم انگار همه دنیا رو به من داده بودن ...
یه عشق ساده ، یه عشق بچه گونه ، یه عشق پاک ...
فردا صبح زود تر از همیشه بلند شدم و تصمیم گرفتم مثل همه ی عاشق کوچولوهای دنیا یه نامه برای معشوقم بنویسم...
نامه رو نوشتم تو جورابم قایم کردم و رفتم که نون بخرم...از جلوی وییلاشون رد شدم
تو ایوون داشت طناب می زد و ورزش میکرد...یه سلفه کردم و نامه رو بهش دادم و سریع دویدم و رفتم سنگینی نگاهش رو پشت سرم می دیدم...
به نونوائی که رسیدم به خودم گفتم  این چه کاری بود کردم !
بوی نون تازه تو هوا پیچیده بود،از جلوی ویلاشون که داشتم رد میشدم من رو از ایوون ویلا دید به سمت من اومد یه کاغذ و یک عکس به من داد و این دفعه اون دوید
تحمل نیاوردم همونجا نشستم .... نامه رو خوندم ...یه نامه پر از شعر...و یه عکس از خودش ٫بهترین هدیه زندگیم رو گرفتم ،تا خود باغ دویدم و پشتک بارو زدم...
چند روزی دوستی ما ادامه داشت،صمیمیت ما هرروز بیشتر و بیشتر میشد
فقط مشکل ما آقا جان بود که تو این دو سه هفته پاش خوب شده بود و آروم راه می رفتیه بعد از ظهر ،وقتی آقاجان خواب بود و عباس آقا داشت به مرغ ها پشت باغ دونه میداد شقایق رو صدا کردم...اونم از خدا خواسته سریع اومد،با هم از درخت بالا رفتیم
شاخه به شاخه بالا و بالاتر
امروز روز آخر تابستون بود ،ولی هوا سرمای دی ماه رو داشت
بادی اومد شاخه ها تکونی خورد، به شقایق گفتم تو دیگه بالاتر نیا همونجا بمون
سی متر من و بیست متری اون بالا اومده بود
اما گوش نمیکرد پا به پای من می اومد...می خواست به من برسه
آخه از ارتفاع لذت میبرد
دوست داشت به اوج برسه
باد شدیدی اومد شقایق تعادلش رو از دست داد...
شاخه ی زیر پاش شکست من به تنه درخت چسبیدم و فریاد زدم شقایق ...
شقایق ...افتاد ، موهاش بین درخت گیر کرد و کنده شد عین یه ریسمان ....
نفهمیدم چی جوره از شاخه ها پائین اومدم..شقایق مرده بود ..اون بی صدا مرده بود
راحت و آروم مثل یک فرشته...در آغوش گرفتمش بوئیدمش ، بوسیدمش...
اما نه اون مرده بود.
بعد از شقایق دیگه از همه ی درخت ها بدم اومد و دیگه از هیچ درختی بالا نرفتم
از شاخه های هرس شده ی اون درخت یه قاب چوبی ساختم
و تنها یادگار من از اون زیباترین یه عکس بود تو یه قاب چوبی که موهای بافته شدش
رمان سیاه قاب عکس بود................................................" ( اینجاست )

کاش من به جای این دختر می مردم ... اون دو تا همدیگرو دوست داشتن چرا از بین رفتم ... اونا می تونستن با هم بمونن ولی هر دو از بین رفتن ... چرا من که مردن و زنده بودنم برا کسی مهم نیست باید بمونم ... چرا من که کسی دوسم نداره باید اینجا باشم و اون ...
واقعا این داستان با اینکه شاید واقیت نداشت ولی بد جوری تحت تاثیرش قرار گرفتم ... این داستانو یادم نمیره چون براش خیلی گریه کردم ... خیلی ... خیلی  خوب اینم اولین نوشته بعد چند وقت تا ببینیم باقیشو چه جوری شروع کنیم ....

بلاگ سکای درست شد ...

سلام واقعا خوشحالم نمی دونم چه جوری حرف بزنم ولی فقط می دونم خیلی خیلی خوشحالم ... منتظر همه شما هستم ... دوستون دارم
فعلا بای