تاریک ترین لحظه ی شب هنگام طلوع آفتابه!!!

به زندگی نگاه کن بعد از هر شـکسـتی،پیروزی سـت
به برگ ها نگاه کن بعد از هر خشکی ، روییدنی ســت
 به بیمارستان ها نگاه کن بعد از هر مرگی ، تولدی ست
به گل ها گاه کن بعد از هر پژمردگی حیــــــــاتــی ســــــت
به درختان نگاه کن بعد از هـر خـشکی سبزی و نشاطی ست
به دفتر خاطراتت نگاه کن بعد از هر خاطره ی تلخی خاطره ی شیرینی ست
حالا به کویر نگــــــــــاه کن و باز هم نگاه کـــــــن هنوز هم کــــــویری بیش نیست

آرزو

آرزو را دوست دارم زیرا همیشه تو را در آخرش می بینم .
من کوشیدم و جاده ی آرزو ها را هر چه سریعتر طی کردم حتی زودتر از تقدیر !
اما حالا که به انتها رسیدم درختی را می بینم در وسط کویری بی آب و علف ، درختی
که قرار بود تو را زیر آن بیابم.
خودم را به زیر درخت می رسانم اما تو را نی بینم !
گلی را می بینم که قرار بود تقدیر آن را بر دستانم گذارد اما حالا آن را به آغوش کویر بخشیده.
بر بالین گل می نشینم و با اشک هایم نوازشش می کنم تا شاید زوری رنگ لبانت ره پیدا کند.