قانون زندگی...

سلام...پویام...همون مزاحم قدیمی...سرم درد میکنه...ولی حسش رو دارم...یه داستان...اگه بد بود ببخشید ولی نخونده نظر ندید...مرسی جمعیت!


وای از دست مامانم چقدر به من کار میگه هی اینو بردار اونو بذار...
- مرتضی، مرتضی پسرم!!!!
- وای خدا مردم دیگه .....بله مامان
- بیا پسرم بیا این دبه ی ترشی رو ببر بذار تو ایوون اینجا هواش گرمه
- باشه مامان اومدم
دبه ی ترشی رو برداشتم و رفتم به طرف ایوون
- آی چقدر سنگینه این!!
همین که دبه رو گذاشتم و خواستم برگردم چشمم افتاد به دختری که روی نیمکت پارک روبروی خونه نشسته بود، توجه همو جلب کرد. وایسادمو نگاش کردم، خیلی خوشگل بود با اندامی ترکه ای، پیش خودم گفتم به به عجب تیکه ای...ولی اون اصلا تکون نمی خورد تنهای تنها نشسته بود و به نقطه ای خیره شده بود، بهش دقیق شدم، قیافش معصوم بود خیلی غمگین و افسرده به نظر می رسید، انگار منتظر کسی بود. پیش خودم فکر کردم، شاید دوست پسرش قالش گذاشته. برای اونه که ناراحته!! ولی نه، ساده تر ازین حرفا بود. اگه با دوست پسرش قرار داشت که کمی به خودش می رسید. پس چرا اینجا بست نشسته؟! دختر همینطور ساکت رو نیمکت نشسته بود و هر چند وقت یه بار دور و برشو نگاه میکرد. هوا سرد بود. خیلی سردم شده بود. رفتم توی خونه و در ایوونو بستم، پیش خودم گفتم اصلا به من چه یکی نیست بهم بگه آخه مگه فضولی بچه؟؟ برای اینکه دیگه نگاهش نکنم رفتم تو آشپز خونه تا یه چیزایی بخورم، ولی قیافه ی دختر از جلوی چشمام کنار نمیرفت. طاقت نیاوردم دوباره رفتم پشت شیشه، هنوز نشسته بود. خیلی دلم میخواست بدونم منتظر کیه. یه ساعتی نشست و بد بلند شد پشت مانتوشو تکوندو راه افتاد....نوک دماغش از سرما سرخ شده بود، نزدیک خونه شد از تو کوچه ی ما میخواست بره، از نزدیک خوشگل تر بود، هیچ ایرادی تو صورتش نداشت یه چهره ی معصوم و کودکانه با چشمهای عسلی و پیشونیه بلند، گوشه ای از موهای خرماییش ریخته بود رو صورتش که زیباییشو صد برابر کرده بود. محو تماشاش شده بودم اومد از جلوی درمون رد شد و رفت...
تا شب تو فکرش بودم ، یعنی منتظر کی بود؟! چرا اینجا اومده بود؟! روز بعد از صبح هی پشت پنجره می رفتم و میومدم انگار دنبال کسی میگشتم، خیلی بی قرار بودم، اومد!!! وای خدا باورم نمیشد بازم اومد!!! درست همون ساعت دیروزی، همون نیمکت! با همون قیافه ی نازش و همون چهره ی افسرده و خسته باز یه ساعتی نشست و به یه نقطه خیره شد. منم محو تماشاش شدم انگار چهرشو نقاشی کرده بودن مثل نقاشیه مینیاتور بود زیبای زیبا...دوباره همون ساعت دیروزی از همون مسیر برگشت، دیگه به اومدنش عادت کرده بودم، یک ماهی می شد که هی هر روز میومد و همین برنامه تکرار می شد.
امروز دیر کرده بود، 5 دقیقه.....10 دقیقه.....نیم ساعت.....نیومد، قلبم به تپش افتاد، دست و پام میلرزید، اگه نیاد چی؟؟ وای خدای من، این فکر تمام بدنم رو لرزوند، دلم می خواست مثل دخترا بزنم زیر گریه و هق هق گریه کنم! صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم، تاپ تاپ قلبم عصبیم میکرد...وای خدا چرا نیومد؟! یه لحظه به خودم اومدم ، پسر تو چته؟!!! این چه حالیه؟ نکنه عاشق شدی؟! نمیدونم آخه تا حالا عاشق نشدم نمی دونم چه جوری میشه ولی تپش قلبم می گفت خیلی دوسش دارم، اگه نیاد من چی کار کنم؟! یه سایه از جلوی در رد شد. دویدم تو ایوون و به سمت کوچه خم شدم، خودش بود...خود خودش، انگار دنیا رو بهم دادن، خیلی ساکت و آروم رفت و روی نیمکت همیشگی نشست. تپش قلبم بیشتر شده بود، با دقت نگاهش کردم انگار رنگش پریده بود و چشمای قشنگش خیلی بی روح بود، این بار کم نشست، بلند شد که بره، پیش خودم گفتم اینجوری نمیشه باید بدونم کیه و از کجا میاد ؟ خونش کجاست، اصلا منظورش از اینکار چیه!! از پله ها تندی رفتم پایین هر چهار تا پله رو یکی میکردم تا زودتر برسم و یه وقت گمش نکنم، هول و با عجله در و باز کردم. به در خونمون رسیده بود. کم بود بخورم بهش!!!
- معذرت میخوام خانم
با اون چشمای نازش نگاهم کرد و گفت: خواهش می کنم، قلبم داشت از جاش در میومد، بدون اینکه منتظر بقیه ی حرفم بشه سرشو انداخت پایین و رفت...
یواشکی دنبالش راه افتادم. چند محله از ما دور شد و پیچید توی کوچه. منتظر موندم تا ببینم تو کدوم خونه میره، یه خونه ی قدیمی با دیوار آجری و دری زرد و کهنه، کلیدش رو در آوورد در رو باز کرد و رفت تو گفتم خونه ی خودشونه چون کلید داشت.
- پس خونشون اینجاست، نه، اینجوری نمیشه باید بهش بگم دلبستش شدم، فردا که اومد حتما میرم بهش میگم یا میزنه در گوشم یا قبول می کنه!!
تا صبح تو فکر این بودم که بهش چی بگم و از کجا شروع کنم؟ چه کلماتی رو به کار ببرم تا بهتر منظورمو برسونم...یادمه تا خود صبح چشم رو هم نذاشتم، هی باخودم جملاتی رو که باید میگفتم تکرار می کردم تا وقتی پیشش میرم به تته پته نیوفتم. صبح از ساعت 9 من جلوی آینه بودم هی لباس عوض میکردم و به موهام می رسیدم تا ساعت 2 بعد از ظهرکه اون می ومد. ساعت 2 رفتم پشت شیشه و منتظر موندم اون روزم دیر کرده بود، 5 دقیقه.....10 دقیقه.....نیم ساعت.....4۵ دقیقه...وای امروز نیومد...نکنه بازم دیر بیاد...ولی میدونم میاد...رفتم توی پارک روی همون نیمکت منتظر موندم، ساعت سه و نیم شده و اون هنوز نیومده. وای خدا چرا نمیاد، شاید کاری براش پیش اومده، ولی باید امروز نمیومد؟! امروز که دل به دریا زدم تا بگم دوسش دارم!!! خیلی غم داشتم. بغض گلومو فشار میداد. فردا و پس فردا هم نیومد، عصبی بودم و دلم نمی خواست کسیو ببینم. تصمیم گرفتم برم محلشون ببینم چه خبره چرا نمیاد. بلند شدمو تند و تند حاضر شدم رفتم تو کوچشون، یه پسر بچه داشت بازی میکرد . حالا باید چیکار میکردم هاج و واج مونده بودم، میرفتم در خونشون در میزدم؟! میگفتم چی؟ میگفتم کی هستم!!
پسرکی که داشت بازی میکرد رو صدا زدم در حالی که دماغش آویزون شده بود هی با پشت دستش پاک می کرد اومد جلو. ازش پرسیدم اون دختری که تو این خونست اسمش چیه؟ گفت کودومشون؟ کوچیکه یا بزرگه ؟ وای خدا نمی دونستم کوچیکس یا بزرگه، گفتم هر دوشون. گفت:بهاره و مریم. بهاره کوچیکس، مریم بزرگه با مامانشون زندگی میکنن. پرسیدم باباشون کجاست؟ گفت: بابا ندارن، باباشون مریض شد و مرد آقا، دلم هوری ریخت پس تنها زندگی میکنن! چه سخت...گفتم:ببینم الان خونه هستند. گفت: نه، صبح مریم حالش بد شد بردنش بیمارستان! انگار با پتک کوبیدن تو سرم، نکنه مریم همون باشه؟! پرسیدم کودوم بیمارستان؟ گفت نمیدونم ولی مامانم میدونه و دویید مامانشو صدا زد، تا اومدم به خودم بیام، مامانش اومد بیرون! همسایه ی دیوار به دیوارشون بود، گفت شما کی هستین آقا؟ هول شدم و یهو گفتم : دوست خانوادگیشونم چند سالیه ازشون خبر ندارم در زدم نبودن، پسرتون میگه مریم بیمارستانه !
- بله آقا صبح مریم حالش بهم خورد بردنش بیمارستان لقمان، الان بهاره و مامانش اونجان نفهمیدم چه جوری خودمو بیمارستان رسوندم. ولی از کجا پیداش کنم؟ من که شُهرتشونو نمی دونستم، به تمومه اتاقا سرکشیدم نبود...رفتم قسمت اورژانس با دقت روی تخت هارو نگاه کردم...خودش بود. دقیق تر شدم...نه اشتباه نمی کردم خودش بود انگار حالش خیلی بد بود. چشاشو بسته بود و به سختی نفس میکشید. از دکتر پرسیدم:
- این خانم چشه؟
- لوسمی داره
- لوسمی چیه خانم دکتر؟
- سرطان خون پسر جون
- نه ! نه! نه!
-چشام سیاه شد همه جا دور سرم می چرخید همونطور که به دیوار تکیه داده بودم نقش زمین شدم
- آقا - آقا -حالتون خوب نیست؟
به خودم اومدم
- چرا خانم دکتر خوبم
اشک مثل سیل از چشام می ریخت. بلند شدم و رفتم نزدیک، چشماشو باز کرد زیر لب یه چیزایی گفت ولی مفهوم نبود هر چی سعی کردم نفهمیدم چی می گه، خانوادش کجا بودن؟! اگه منو بالا سر تختش می دیدن چی؟ کاش نمیومدم ولی دلم نمی خواست یه لحظه هم تنهاش بزارم.
- خانم دکتر حالش خیلی بده
- متاسفانه بله
- پس چرا کاری براش نمی کنین
- مسمومیت نیست که پسرم سرطانه، چیکارش کنیم؟! به شیمی درمانی جواب نداده. دکتر بهش یک ماه وقت داده بود. روزای آخره...
- حالا چی میشه؟!
- مونده به خدا پسرم همه چی دست خداست؛
یعنی چی؟! یعنی به این زودی و به این راحتی از پیشم می رفت؟ نه باورم نمیشه!!! باورم نمیشه خدا دختر پاک و معصومی مثل اینو به این زودی پیش خودش ببره! یعنی خدا انقدر ظالمه که دل منو نادیده بگیره؟! نگاهش کردم، صورتش مثل گچ سفید بود و نفس نفس میزد.
چشماش هنوز باز بود به گوشه ای خیره شده بود. ناخود آگاه دستم را به سمت صورتش بردم یخ زده بود برگشت و نگاهم کرد نگاهش ذوبم می کرد، آتیشم می زد. آروم چشماشو بست!
- دکتر داروشو گرفتم. دستم به دامنت دکتر جون کمکش کن
برگشتم. زنی با کمری خمیده و چادری گل دار که دختری تقریبا دوازده ساله با چشمانی گریان با دکتر صحبت می کردند به نظر می رسید مادر و خواهر مریم هستند. دکتر دارو رو گرفت به سمت مریم رفت، مریم من، غریبه ای که با وجودم یکی شده بود و ذره ذره ی وجودم! دکتر نبضشو گرفت و زیر چشماشو باز کرد چند تا سیلی زد تو صورت مریم ، اشک تو چشماش حلقه زد و با بغض گفت بیا مادر دیگه دارو احتیاج نداره! خدا بیامرزه مادر جون...زن باور نمی کرد. دو دستی کوبید تو سرشو از حال رفت. بهاره هق هق گریه می کرد و مریم رو صدا می زد. 
- مریم چشماتو باز کن، ببین بهارت اینجاس تو که قلب منو هیچ وقت نمی شکوندی. پاشو، تو رو خدا پاشو!! ما رو تنها نذار، حالا کی از من و مامان مواظبت کنه؟! کی تکیه گاهمون باشه؟! از این به بعد حرفامو من به کی بگم؟!...مریم؟ مریم...
حرفای بهاره همه رو به گریه انداخته بود. شکه شده بودم. نمی دونستم چیکار کنم، انگار همه رو تو خواب می دیدم، اون رفت و برای همیشه تنهام گذاشت، همه ی حرفایی که براش آماده کرده بودم نا گفته موند، من موندم و هزاران سؤال بی جواب حالا دیگه بعد از اون، همه چیزم شده نیمکت پارک هر روز همون ساعت می رم اونجا می شینم تا شاید بیاد! باورم نمی شه که دیگه اون نیست و دیگه روی این نیمکت نمی شینه، می دونم دوباره یه روز برمی گرده...
بعد از تو در شبان تیره و تار من،
دیگر چگونه ماه،
آواز های طرح جاری نورش را،
تکرار می کند،
بعد از تو،
من چگونه،
این آتش نهفته به جان را،
خاموش می کنم؟
این سینه سوز درد نهان را،
بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟

قربون همتون...

کل کل: آقای بابا بزرگ اگه آقای دانیل استیل ترشی میخورده بی زحمت تو وبلاگ خودم ذکر کنه! در ضمن نگین تو کامنت های نوشته ی قبلی جوابتو داده!

چند وقته نیستی...

سلام...
من پویام...ببخشید که میام اینجا و نوشته های نگین رو خراب میکنم...
راستش نگین چند روزه نیست...خیلی دلم گرفته...
چند وقته اون دختر شاد نیست که باهام شوخی کنه بعد از ترس اینکه من ناراحت بشم از دلم در بیاره...
چند وقته نیست که بیاد و واسم حرف بزنه و بگه و بخنده...
چند وقته نیستی...

نگین خواسته بود...منم بازم مینویسم...شما ببخشیدم


همنفس گلم سلام ، دیگه یه گوله آتیشم
مضحکه دوستم نداری ، دلم می خواد بیای پیشم
عجیبه ، وقتی نمی خوای من یکی دیونه ترم
منتظرم ناز کنی و فقط بشینی به برم
یکی می گفت ، که آدما ، بیشترشون اینجورین
بر عکس آرزوهاشون عاشق هم تو دورین
ولی تو چی ، نه دوریو ، نه نزدیکی دلت می خواد
اولش اینجور نبودی ، خوب یادمه ، یادت می یاد؟
باز مث قبلنا شدم ، باز که میذارمش کنار
چشات چه برقی می زنه ، تو قاب عکست ، رو دیوار
راستی یه چیزی رو بگم ، پشت سرم حرف می زنن
می گن که جادو کردنش ، دوستن اونا یا دشمنن ؟
همش می پرسن اون چی شد ؟ آره دیگه تو رو می گن
یکی می گفت اینجور کسا ، فکر یه آدم دیگن
چیکار کنم ، خودت بیا ، جواب حرفا رو بده
به قول جویا این هوا ، بهمنه ، نامساعده
به تو نمی شه راس نگم ، از این خیالا ترسیدم
از تو چه پنهون یه کمی پنهونی از تو رنجیدم
به اونا چیزی نمی گم ، به هیچکی حرفی نزدم
هر چیه من مال توام، این کارا رو خوب بلدم
اما تا کی ؟ باید تا کی این نقشا رو بازی کنم؟
حالا که راضین همه ، باید تو رو راضی کنم ؟
راستی عجب دنیاییه ، کاراش غریب و وارونس
دیوونه کم بود ، خودشم از همه بیشتر دیوونس
ببین گلم ، بهشت من، طاقت شونه هام کمه
عین یاس همسایمون ، شاخه ی آرزوم خمه
زخم زبون آدما هر ثانیه زیادتره
همش می گن کجاس ؟ چی شد ؟ تو رو نمی خواد ببره ؟
مادربزرگ می گفت برو طالعتو یه جا ببین
منم آوردم عکستو ، گفتم تو فالم اینه ، این
همه بهم می خندیدن ، تو هم بودی می خندیدی ؟
کاش خودتو به جای من می ذاشتی و می فهمیدی
خب دیگه دردا خیلی شد ، به درد آوردم سر تو
گفتم شاید دریابی این دیوونه ی پرپر تو
یه سر بزن ، یه کار بکن ، اینجا یه کم آروم بشه
منم اگه دوس نداری ، بگو بذار تموم بشه
یه نامه ی تابستونی ، تو یک شب ابری تیر
تکلیفمو روشن کن و حق دل من و بگیر
دوست دارم تکراریه ، خیلی بهت نیاز دارم
قلبمو با هر چی توشه ، واست ، تو نامت می ذارم
اگه دوسم داشتی که هیچ ، فقط رو نامه دس بکش
اگر نه ، راحت بگو و بدون من نفس بکش
فقط حقیقتو بگو ، هر چی تو قلبت می گذره
به حرف قلبت گوش بده ، اینجوری خیلی بهتره


از منه ساده که به درد چشمات اسیرم                        ۱/۲/۸۳