از وقتی ساعتم را دیدم که با زمان بقیه ساعتها فرق داشت فهمیدم که بچه ی غیر عادی ای هستم...ار وقتی اسباب بازیهابم را دیدم سیاره ها و ستاره های توی آسمون اتاقم بود فهمیدم که بچهی غیر عادی هی هستم...از وقتی لباسهایم را دیدم که شبیه لباس فضانوردها بود فهمیدم که بچه ی غیر عادی ای هستم ...از وقتی اسباب بازیهای توی وانم را دیدم که رادیو و تستر بود فهمیدم که بچه ی غیر عادی ای هستم...از وقتی علاقه ام را نسبت به همه چیر و همه کس دیدم فهمیدم که بچه ی غیر عادی ای هستم
از وقتی حرکت ابر ها را در چشمانم دیدم فهمیدم که نو جوان غیر عادی ای هستم...از وقتی غذایم را دیدم که هنوز سرلاک بود فهمیدم که نو جوان غیر عادی ای هستم...از وقتی تو آیینه رنگ نفرت و سیاهی را در چشمانم دیدم فهمیدم که نو جوانی غیر عادی ای هستم...از وقتی دوستانم را دیدم که همه ارواح سر گردان و آدم فضایی ها بودن فهمیدم که نو جوان غیر عادی ای هستم.........از وقتی کشته شدن کودکان بیگناه را در جلوی چشمانم دیدم و هیچ دلم نسوخت فهمیدم که دیگر انسانی عادی شده ام!