جاده ی بی انتهای عشق

سلام .. خوبین ... خوشین .. سلامتین !!
خوش می گذره .. تو عید حال می کنید ؟؟
من شمال بودم نتونستم اپدیت کنم .. البته جاده چالوس بودم .. رفتیم اسکی (شمشک ) .. خیلی حال داد .. الان یه کم سیاه شدم


خب .. امیدوارم این سال براتون با خوشی شروع شده باشه  و با خوشی هم تموم شه ..
ما دوازدهم دوباره داریم می ریم شمال برای سیزده به در .. ایندفعه دیگه می ریم شمال نه جاده چالوس یا دیزین و شمشک .. !!


من می خوام دوباره داستان بنویسم یه جورایی این داستان رو خواب دیدم .. برا همین می خوام بنویسم به صورت داستان ... البته اگه بخوام خوابمو بگم خیلی کوتاه میشه ولی من داستانش می کنم ..

 


جاده ی  بی انتهای عشق ( قسمت اول )

دخترک تنها با کوله پشتی پا به جاده می گذارد .. انتهای جاده معلوم نیست .. نفسی عمیق می کشد و شروع می کند ..
" می روم ٬ می روم تا نیمه خود را پیدا کنم .. می روم تا به عشقم برسم .. " رفت و رفت .. سالها گذشت و او هنوز در راه بود .. جاده ای بی انتها .. فریاد می زد و گریه می کرد .. دختر ۱۲ سال بیشتر نداشت ولی در این ۱۲ سال همه سعی خود را کرده بود تا به عشقش برسد .. هر روز جاده دراز تر می شد و طاقت دختر کمتر ..
روزها و سالها به سرعت سپری می شد .. یک روز دختر از حال رفت و روی جاده ای که از گریه هایش خیس خیس بود افتاد .. داد می زد و ناله می کرد .. ولی هیچ کس به دادش نمی رسید .. دختر به سختی بلند شد و شروع به گریستن کرد .. گریست و گریست .. ولی اثری از عشق نبود ... اثری از کسی که او را دلداری دهد و با گریه هایش گریه کند نبود ...
دختر دیگر جانی برای راه رفتن نداشت.. تنها خوراکش در این چند سال اب اشکهایش و گرد و غبار خاک بود .. همه این سالها را به امید عشق طاقت اورده بود ولی اکنون حتی یک قدم دیگر هم توان نداشت .. خود را روی زمین می کشید ... انقدر کشیده شد تا از حال رفت و چشمانش بسته شد .. سالها روی زمین با چشمان بسته در خواب بود .. این همه سال تحمل کرده بود ولی اکنون به خواب رفته بود .. به خواب رفت تا برای همیشه فراموش کند ارزویی که تمام زندگی اش بود ... به خواب رفت .. چشمان خیسش را روی هم فشرد .. و دیگر باز نکرد .. سالها گذشت .. سالها و سالها و دختر همچنان در خواب بود ..  صدایی امد .. صدایی همچون صدای خدا ..
دختر چشمانش را باز کرد و بی اراده به گریه پرداخت .. انگار اب چشمانش نا محدود بود .. با گریه بیدار شد .. و به سخنان خدا گوش سپرد ..
" تو ۲۰ سال تمام به دنبال عشق گشتی به دنبال نیمه گم شده خودت .. از روز اول تا الان .. مادر و پدرت را به دست فراموشی سپردی و در راه عشق قدم گذاشتی و اکنون وقت دیدار است .. تو به نیمه خودت اعتقاد داشتی و نیز به اینکه من در دنیا هر کس را با نیمه اش افریده ام نیز ایمان اوردی ... پس من نیمه ات را به تو میدهم ..  نیمه تو نیز مانند خودت در راه عشق قدم گذاشته هر دو به دنبال هم بودید ... ولی تو تحملت تمام شد و او همچنان به دنبال تو می گردد .. هر دو به دنبال هم هستید .. و اکنون به هم نزدیک شده اید .. پس به دیدار هم بروید "
صدا رفت و دختر نیز اشکهایش را پاک کرد .. به راه افتاد .. رفت و رفت .. سالها گذشت .. دختر ۲۳ ساله شد ... همینطور که راه جاده را طی می کرد .. نگاهش به دورها رفت .. ایستاد .. در اینجا راهش ۲ تا شده بود .. یکی به چپ و دیگری به راست .. دختر در فکر این بود که کدام راه را در پیش گیرد .. به فکر فرو رفت و در جلوی دو راهی نشست ..
ادامه دارد ..

نظرات 11 + ارسال نظر
سرمه دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 05:51 ق.ظ http://avayeatash.blogsky.com

سلام...رسیدن به خیر!!منم دلم شمال می خواد...این خواب/داستان هم باید مث اون یکی جالب باشه...۱۳بدر خوش یگذره

پویا دوشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 12:38 ب.ظ http://rakhsh.tk

ایول بازم داستانای باحال
سلام
خوبی
آره نبودی...
در ضمن سال نوت مبارک (مرسی از تبریک مخصوصت)
راستی المپیاد ریاضی و علوم کیه؟!!!!
فعلا

محمد از نوع رضاش سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 12:39 ق.ظ http://www.sokoot-e-heyrat.persianblog.com/

سلام / سال نوتون مبارک / ملت میرن شمال حال میکنن ما که خودمون تو شمال هستیم کجا بریم؟ ؟ شما بگید؟ اگه سیزده بدر جای به نظرتون نرسید به من بگید یه جای توپ بگم و آدرس بدم برید// هوو مدد

mamal سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:00 ق.ظ http://mamalkhaan.persianblog.com

سلام نگین جون گلم... عزیز الان فقط به خاطر نور نگاهت خدمت رسیدم... گفته بودی کار خوبی کردم رازمو با یکی در میون گذاشتم... اما باید بگم که حرفایی که من به یه رفیق گفتم راز نبودن... میشه اسم حرفامو گذاشت یه حکایت یا یه ماجرا... از نوع واقعیش؛)... حرفام فقط یه حقیقت تلخ بودن که پشیمون شدم از گفتنشون چون تلخ بودن... من عادت دارم قهوه و نسکافمو تنها بخورم، یه قلوپ هم به هیچکی نمی دم همش ماله خودمه؛) :))... داستانت رو می خونم دوباره میام... حتما بازم قراره با داستان جدیدت حال بدی اساسی... خیلی خوبه که طبع یا بهتر بگم استعداد داستان نویسی داری... اونم از نوع داستانای خوشگل... بهارت سبز و روزگارت بهاری باشه تا همیشه ی روزگار... موفق باشی و خندوون.

فرزان سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 02:17 ق.ظ http://karaagah.persianblog.com

سلام نگین عزیز چون برای اولین بار هست که در سال نو به خونه ی شما میام عید شما مبارک....خوشحالم که دوباره داری داستان مینویسی ....داستان خوبی بود و من رو یاد قطعه ی گمشده شل استیور استاین انداخت....منتظر ادامه هستم...فقط خواهشا یه جوری به من خبر بده....فدای تو یک دنیا و بیشتر ُ فرزان

mamal سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 02:22 ق.ظ http://mamalkhaan.persianblog.com

چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد... و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد! سلام نگین جونم... قسمت اول داستانتو خوندم.... بارها گفته ام و بار دگر می گویم: قلم خوبی داری... آقا این تیریپ دو راهیه خیلی خفنه... ما که از وقتی یادمونه به جای دوراهی چهاراه سر راهمون سبز میشده... باز اوضاع دختره بهتر... اگه تو فرمول احتمال هم بذاری اون بیشتر شانس میاره؛)... اوه اوه قاطی کردما،‌ شروع کردم به چرت و پرت پراکنی... راستی نگین جون گفته بودی ادت کنم البته اگه دوست دارم.... آخه اگه دوست داری چه حرفیه عزیز... شما رو سر مسنجر ما جا داری؛)... من آی دی تو رو ندارم... تو وبلاگت که پیداش نکردم... تو کامنتایی هم که برام گذاشتی چیزی نیافتم... آی دی منو که داری، هم تو وبم هست هم همیشه با کامنتام میذارم... بهارت سبز و روزگارت بهاری تا همیشه ی روزگار... موفق باشی و خندوون.

مهدی سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 10:57 ق.ظ http://silverstone.persianblog.com

سلام.جالب مینویسی و سرد حال کردم ادامه بده

روزبه سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام.خیلی قشنگ بود.آفرین

پویا سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 07:45 ب.ظ http://rakhsh.tk

فردا میری؟ به سلامت برگردی...
ــــــــــــــــــــ
الهی دلخوشی باشه پناهت
گُلای رازقی تن پوش راهت
الهی خوش خبر باشه قناری
بخونه تا خروس خون چشم براهت
صفای دیدنت ای قصه ی نور
منو با خود ببر تا آخر دور
گُلای پیرهنت یاس و اقاقی
بمونم منتظر تا قصه باقی
...سیاوش قمیشی...
ــــــــــــــــــــ
فعلا

ویدا سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 08:27 ب.ظ http://vida64.persianblog.com

سلام نگین ... معلومه عید حسابی بهت خوش گذشته ها چون خیلی وقت بود که آپدیت نکرده بودی... راستی خوبه ها اگه این خوابات ادامه پیدا کنه می تونی یه رمان بدی بیرون دیگه نونت تو روغنه ...وای چقدر حرف زدما... خب دوست من سال خوبی داشته باشی
(تا باشه از این خوابا )منم آپدیت شدم....

مسعود سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 08:30 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام
خیلی جالب بود . منتظر بقیش هستم (:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد