سلام...
من پویام...ببخشید که میام اینجا و نوشته های نگین رو خراب میکنم...
راستش نگین چند روزه نیست...خیلی دلم گرفته...
چند وقته اون دختر شاد نیست که باهام شوخی کنه بعد از ترس اینکه من ناراحت بشم از دلم در بیاره...
چند وقته نیست که بیاد و واسم حرف بزنه و بگه و بخنده...
چند وقته نیستی...
نگین خواسته بود...منم بازم مینویسم...شما ببخشیدم
همنفس گلم سلام ، دیگه یه گوله آتیشم
مضحکه دوستم نداری ، دلم می خواد بیای پیشم
عجیبه ، وقتی نمی خوای من یکی دیونه ترم
منتظرم ناز کنی و فقط بشینی به برم
یکی می گفت ، که آدما ، بیشترشون اینجورین
بر عکس آرزوهاشون عاشق هم تو دورین
ولی تو چی ، نه دوریو ، نه نزدیکی دلت می خواد
اولش اینجور نبودی ، خوب یادمه ، یادت می یاد؟
باز مث قبلنا شدم ، باز که میذارمش کنار
چشات چه برقی می زنه ، تو قاب عکست ، رو دیوار
راستی یه چیزی رو بگم ، پشت سرم حرف می زنن
می گن که جادو کردنش ، دوستن اونا یا دشمنن ؟
همش می پرسن اون چی شد ؟ آره دیگه تو رو می گن
یکی می گفت اینجور کسا ، فکر یه آدم دیگن
چیکار کنم ، خودت بیا ، جواب حرفا رو بده
به قول جویا این هوا ، بهمنه ، نامساعده
به تو نمی شه راس نگم ، از این خیالا ترسیدم
از تو چه پنهون یه کمی پنهونی از تو رنجیدم
به اونا چیزی نمی گم ، به هیچکی حرفی نزدم
هر چیه من مال توام، این کارا رو خوب بلدم
اما تا کی ؟ باید تا کی این نقشا رو بازی کنم؟
حالا که راضین همه ، باید تو رو راضی کنم ؟
راستی عجب دنیاییه ، کاراش غریب و وارونس
دیوونه کم بود ، خودشم از همه بیشتر دیوونس
ببین گلم ، بهشت من، طاقت شونه هام کمه
عین یاس همسایمون ، شاخه ی آرزوم خمه
زخم زبون آدما هر ثانیه زیادتره
همش می گن کجاس ؟ چی شد ؟ تو رو نمی خواد ببره ؟
مادربزرگ می گفت برو طالعتو یه جا ببین
منم آوردم عکستو ، گفتم تو فالم اینه ، این
همه بهم می خندیدن ، تو هم بودی می خندیدی ؟
کاش خودتو به جای من می ذاشتی و می فهمیدی
خب دیگه دردا خیلی شد ، به درد آوردم سر تو
گفتم شاید دریابی این دیوونه ی پرپر تو
یه سر بزن ، یه کار بکن ، اینجا یه کم آروم بشه
منم اگه دوس نداری ، بگو بذار تموم بشه
یه نامه ی تابستونی ، تو یک شب ابری تیر
تکلیفمو روشن کن و حق دل من و بگیر
دوست دارم تکراریه ، خیلی بهت نیاز دارم
قلبمو با هر چی توشه ، واست ، تو نامت می ذارم
اگه دوسم داشتی که هیچ ، فقط رو نامه دس بکش
اگر نه ، راحت بگو و بدون من نفس بکش
فقط حقیقتو بگو ، هر چی تو قلبت می گذره
به حرف قلبت گوش بده ، اینجوری خیلی بهتره
از منه ساده که به درد چشمات اسیرم ۱/۲/۸۳
سلام .. ما فردا ساعت ۱۱ داریم راه می یوفتیم به طرف شمال .. اه اصلا حسش نیست ... برا همین دارم الان اپدیت می کنم چون می خوام باقیه داستانو ( خوابمو ) بدونید ..
جاده بی انتهای عشق (قسمت اخر )
فکر کرد و فکر کرد .. از خدا کمک خواست ولی صدایی نشنید .. و باز هم فکرکرد و انتظار کشید .. انتظار دیدن عشقش را .. انتظار با او بودن .. به این فکر بود .. که خدا دوباره با او حرف زد ..
" تو باید به زودی راهت را انتخاب کنی و دست به کار شوی .. چون نیمه ات به دنبال تو می گردد او از این دوراهی رد شده .. پس نوبت تو هست .. عجله کن وگرنه هیچ وقت به هم نمی رسید .. "
دختر نگران شده بود .. در این فکرها .. نگرانی ها هم جای گرفتند که اگر دیر کند دیگر به او نمی رسد .. بلند شد .. نفس عمیقی کشید .. نگاهی نگران .. به سمت راست به راه افتاد با این امید که خدا همه را به راه راست هدایت می کند .. رفت و رفت .. سالها در راه بود ولی هیچ اثری از هیچ کس در ان جاده نبود .. دختر نا امید .. راهش را ادامه می داد .. حال ان دختر ۲۸ سال داشت .. نا امید .. رو به اسمان کرد و گفت : خدایا کمکم کن .. چرا من نیمه ام را پیدا نمی کنم ؟ تو گفته بودی او به من نزدیک است پس کجاست ؟؟ گفته بودی به دنبال من است .. چرا ما به هم نمی رسیم .. ۲۸ سال تلاش به هیچ چیز نرسیدم ..
ولی باز نا امید نشد رفت ... در ۳۰ سالگی ٬ دومین راهی که به سمت چپ می رفت در کنار ارهش نمایان شد ولی با این تفاوت که یک دریا در این وسط فاصله ای گذاشته بود .. دختر چشم به جاده کنارش دوخته بود با اینکه دور بود ولی دختر توان دیدن ان را داشت .. پسری از ان جاده عبور می کرد .. هر دو چشم به هم دوخته بودند .. هر دو اشک در چشمانشان جاری بود .. بغضشان ترکید و هر دو با هم گریه کردن .. بعد از ۳۰ سال با یک دریا فاصله .. برای هر دو سخت بود .. دختر رو به اسمان کرد .. گفت : خدایا تو مهربانی ؟ خدایا تو درد دلها را می فهمی ؟ خدایا تو ما را برای هم خلق کردی ولی برای رسیدن باز هم یک دریا گذاشتی ؟ خدایا تو سنگ دلی .. تو نا مهربانی .. و گریه مجال حرف زدن به او نداد .. خدا به او پاسخ داد :
" به نظر تو من نامهربانم به نظر تو من سنگ دلم .. ولی شما باز هم راهی برای رسیدن به هم دارید .. این دو جاده از هم جدا بود .. پسر به سمت چپ رفت و تو به سمت راست ولی من باز هم راهی برای رسیدن شما به هم گذاشته ام .. شجاع باش و ادامه بده ............ "
دختر که ارام تر شده بود راه دریا را در پیش گرفت .. پسر هم این راه را در پیش گرفت .. هر دو با هم قدم بر می داشتن .. یک نیمه .. به سمت راست و نیمه دیگر به سمت چپ .. این دو ۳۲ سال داشتند .. که دستان گرم یکدیگر را حس کردند که اغوش پر محبت را به سوی هم گشودند .. لبخند جای اشکهایشان را گرفت .. هر دو با هم پای به دنیا گذاشتند .. ولی دختر در ۶۰ سالگی دنیا را ترک کرد .. زیرا ۳۲ سال راه را طی کرده بود .. و دیگر طاقت نداشت .. این ۲۸ سال را فقط در اغوش عشقش زنده مانده بود .. بعد او زندگی برای پسر سخت تر از مرگ بود .. از خدا صبر خواست .. و خدا او را هم از دنیا برد .. و باز اغازی دیگر .. این دو ماله هم بودند ...................................................
پایان