سلام .. ما فردا ساعت ۱۱ داریم راه می یوفتیم به طرف شمال .. اه اصلا حسش نیست ... برا همین دارم الان اپدیت می کنم چون می خوام باقیه داستانو ( خوابمو ) بدونید ..
جاده بی انتهای عشق (قسمت اخر )
فکر کرد و فکر کرد .. از خدا کمک خواست ولی صدایی نشنید .. و باز هم فکرکرد و انتظار کشید .. انتظار دیدن عشقش را .. انتظار با او بودن .. به این فکر بود .. که خدا دوباره با او حرف زد ..
" تو باید به زودی راهت را انتخاب کنی و دست به کار شوی .. چون نیمه ات به دنبال تو می گردد او از این دوراهی رد شده .. پس نوبت تو هست .. عجله کن وگرنه هیچ وقت به هم نمی رسید .. "
دختر نگران شده بود .. در این فکرها .. نگرانی ها هم جای گرفتند که اگر دیر کند دیگر به او نمی رسد .. بلند شد .. نفس عمیقی کشید .. نگاهی نگران .. به سمت راست به راه افتاد با این امید که خدا همه را به راه راست هدایت می کند .. رفت و رفت .. سالها در راه بود ولی هیچ اثری از هیچ کس در ان جاده نبود .. دختر نا امید .. راهش را ادامه می داد .. حال ان دختر ۲۸ سال داشت .. نا امید .. رو به اسمان کرد و گفت : خدایا کمکم کن .. چرا من نیمه ام را پیدا نمی کنم ؟ تو گفته بودی او به من نزدیک است پس کجاست ؟؟ گفته بودی به دنبال من است .. چرا ما به هم نمی رسیم .. ۲۸ سال تلاش به هیچ چیز نرسیدم ..
ولی باز نا امید نشد رفت ... در ۳۰ سالگی ٬ دومین راهی که به سمت چپ می رفت در کنار ارهش نمایان شد ولی با این تفاوت که یک دریا در این وسط فاصله ای گذاشته بود .. دختر چشم به جاده کنارش دوخته بود با اینکه دور بود ولی دختر توان دیدن ان را داشت .. پسری از ان جاده عبور می کرد .. هر دو چشم به هم دوخته بودند .. هر دو اشک در چشمانشان جاری بود .. بغضشان ترکید و هر دو با هم گریه کردن .. بعد از ۳۰ سال با یک دریا فاصله .. برای هر دو سخت بود .. دختر رو به اسمان کرد .. گفت : خدایا تو مهربانی ؟ خدایا تو درد دلها را می فهمی ؟ خدایا تو ما را برای هم خلق کردی ولی برای رسیدن باز هم یک دریا گذاشتی ؟ خدایا تو سنگ دلی .. تو نا مهربانی .. و گریه مجال حرف زدن به او نداد .. خدا به او پاسخ داد :
" به نظر تو من نامهربانم به نظر تو من سنگ دلم .. ولی شما باز هم راهی برای رسیدن به هم دارید .. این دو جاده از هم جدا بود .. پسر به سمت چپ رفت و تو به سمت راست ولی من باز هم راهی برای رسیدن شما به هم گذاشته ام .. شجاع باش و ادامه بده ............ "
دختر که ارام تر شده بود راه دریا را در پیش گرفت .. پسر هم این راه را در پیش گرفت .. هر دو با هم قدم بر می داشتن .. یک نیمه .. به سمت راست و نیمه دیگر به سمت چپ .. این دو ۳۲ سال داشتند .. که دستان گرم یکدیگر را حس کردند که اغوش پر محبت را به سوی هم گشودند .. لبخند جای اشکهایشان را گرفت .. هر دو با هم پای به دنیا گذاشتند .. ولی دختر در ۶۰ سالگی دنیا را ترک کرد .. زیرا ۳۲ سال راه را طی کرده بود .. و دیگر طاقت نداشت .. این ۲۸ سال را فقط در اغوش عشقش زنده مانده بود .. بعد او زندگی برای پسر سخت تر از مرگ بود .. از خدا صبر خواست .. و خدا او را هم از دنیا برد .. و باز اغازی دیگر .. این دو ماله هم بودند ...................................................
پایان
Bi entehaa , nababa etefaghan entehasham kheyli kheyli nazdikeh
خیلی زیبا بود.شمال هم خوش بگذره جای ماروهم خالی کن.موفق باشی.
سلام
خیلی خیلی زیبا بود
به من هم سر بزن
سلام
من آپدیت کردم.سر بزن.
مسافرت خوش بگذره :)) بیکاریا درس میخونی :)) امسال امتحان بی امتحان :)) حالا ببین فدات بای عزیز
سلام خوبـه خانوم نویسنده همش مسافرتن خوش بگذره اما جدآ خوب می نویسی هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
موفق باشی و مثل شمال سبز تا بعد
سلام خانمی..بگو کجاشو اشکال داری تا من خودم کمکت کنم ممنونم که به ما سر میزنی خیلی خوشهالم میکنی..
نگین عزیزم زیبا بود و ...امیدوارم سفر به شمال خوش بگذره.خوش باشی.
خوبه که همهء داستان ها آخرش خوبه...ولی حیف که داستان و واقعیت با هم فرق دارن و همیشه هم happy ending نیست!
مگه مسافرت بده؟
برو و خوش بگذرون
بیا ببین قطعیش کردم!:))
سلام بلاخره سهیل از سفر برگشت .. :)..راستی نوشته زیبایی بود خیلی عالی بود ایول ! .. خوش بگذره سهیل ..
سلام من بازم اومدم .. سهیل ..
سلام ... خوبی ؟؟؟ از این که بهم سر زدی ممنون ... آپ دیت کردم خواستی ببین ... امیدوارم مسافرت خوش گذشته باشه ... راستی تو یاهو ای دی داری؟؟؟ اگه داری بده ... ممنون میشم فعلا بای بای بای
چطوری نگین ؟
شمال خوش بگذره تو شهرک های فردوس و پردیس و هتل نارنجستان و ...
ها ها ها
خوش بگذره
سلام،سفر خوش گذشت؟...داستانت قشنگ بود و دیگه اینکه فکر می کنم یه وجه اشتراک توی داستانهات هست و اونم اینکه: هیچوقت پایان داستانت غم و ناامیدی رو به یاد خواننده نمیاره...و این خیلی ارزش داره... خودت این طور فکر نمی کنی؟؛)... یه چیز دیگه: دختره خیلی زود از کوره در رفت... هیچی هم که نبود و حتی اگه خدا بهشون توان عبور کردن از دریا رو هم نمی داد حداقلش این بود که اونا تونسته بودن برای یک بار هم که شده همدیگه رو ببینن... ولی با اینکه اون از دست خدا شاکی شد،خدا خیلی زود بهش ثابت کرد که مهربونه و بهش کمک می کنه... موفق باشی و خندوون.
آپدیت کن دیگه :((
سلام نگین جون...کم سعادت شدم ؟ دیگه بهم سر نمی زنی... داستانتم خیلی خوب بود همونطور که گفتم یه ذره طولانیش کن بده چاپش کنن...راست راست تو خواب دبدبش؟ خیلی جالبه..... وبلاگ من آپدیت شده توش جایزه هم داره...ممنون می شم بهم سر بزنین
سلام سال نو مبارک...بلاگ خوبی داری تبریک می گم
سلام ... بابا ای ول زود زود ننظرا رو می خونی ... موفق باشی بای بای بای
باید از احساسات دل برید, باید حریم وجود را با خارهایی که در دلت فرو کردند حفاظت کنی ,بگذار تا آسوده و بی دغدغه سر بر بالین نهی, بگذار تاآنان که می خواهند خط بطلان بر عشق کشند زیرا که تو تنها بودی و خود نمی دانستی به تنهایی تن به مبارزه ای دادی که یارانت را در برابرت می بینی نه در کنار.خدا به همرات.دیدار در وبلاگ من . آپدیت شد .
سلام . امیدوارم سفر خوش گذشته باشه ...
زیبا بود
خوش باشی
سلام، وبلاگ شما دیدنی و یاداشتهای شما خوندنی است.داستان کوتاه و ۲ قسمتی شما گیرا و دلنشین است.حق با ویدا خانم بود.ساده و صمیمی می نویسید.پاینده و پیروز باشید.
سلام نگین جونم... یه چیزی رو یادم رفت بگم البته مربوط به آخرین پستته ... اگه پویا فقط با اینترنت اکسپلورر مشکل داره و خوده ویندوزش مشکلی نداره می تونه یه براوزر دیگه نصب کنه به جای اینترنت اکسپلورر... هر چی باشه نصب یه براوزر جدید از یه ویندوز ریختن و بعدشم کلی برنامه ری اینستال کردن که بهتره... راستی اگه ویندوزشو خواست عوض کنه بهش یادآوری کن هر چی آرشیو و از این جور چیزا داره که تو درایو ویندوزش سیو شدن ببرتشون یه جای دیگه... من خودم چند وقت پیش ویندوزم قاط زد، ویرووسی شد مجبور شدم درایو سی هاردمو فرمت کنم هر چی فایل اینترنتی و از این جور چیزا داشتم پر شد... آخرشم اینکه موزیک وبتو گوشیدم امشب کلی حال داد... بهارت سبز و روزگارت بهاری تا همیشه ی روزگار... موفق باشی و خندوون.