با عشق ولی بدون عشق (قسمت ششم )
انگار زندگی دوباره به پسر برگشته بود .. خوشحال تر از همیشه .. دیگه سعی کرد از دختر اون خواسته رو نداشته باشه ... یه دوستی خوب و پاک .. کم کم دختر بی حال شد انگار حس هیشگی شو نداشت .. تو چشماش یه چیزی برق می زد ولی غرورش نمی ذاشت به زبون بیاره .. پسر هم به خودش اجازه نمی داد از اون بپرسه چون فکر می کرد دوباره اونو ترک می کنه .. روز و حال دختر به طوری شده بود که شب و روز تو بیمارستان بود .. پسر که اگه بهش کارد می زدی خونش در نمی یومد .. داشت میمرد .. دیگه طاقتش تموم شده بود .. یه شب تو بیمارستان از اون پرسید : چته؟ چی شده ؟ تورو خدا بگو من ...
دختر حرفشو قطع کرد و گفت : تو چی حتما مثل همیشه نگرانمی ؟
پسر که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : اره ٬ می تونم نباشم ؟ .. نمی شه .. اگه تو....
دوباره دختر حرفشو قطع کرد و گفت : اگه ؟ اگه ؟ تو به این می گی اگه ؟ اره چی میشه ؟ حالا اگه ....
اندفعه پسر حرف اونو قطع کرد : می دونی چیه من نمی دونم تو چته ؟ به خدا نمی دونم .. می خوای بدونی اگه بمیری چی میشه .. من یه مرده متحرک می شم .. انقدر ظریف و بی روح که خدا خودش دلش بسوزه و منو بکشه .. حالا فهمیدی اگه بری چی میشه ...
پسر رفت ٬ اون شب دختر به تمام حرفای پسر فکر کرد .. اون شب اولین شبی بود که پسر اونو تنها گذاشته بود .. هر شب تا صبح بیدار می موند و دستای دختر رو نوازش می کرد ولی امشب ...
امشب یه حاله دیگه داشت .. یه حسی به دختر می گفت که نترس حرفتو بزن .. ولی اون نمی تونست ..
پسر اون شب به دریا پناه برد .. انقدر گریه کرد تا دیگه نای حرف زدن نداشت .. اون به دختر قول داده بود که هیچ وقت سیگار نکشه .. ولی اون شب پسر تو یه حالو هوای دیگه بود .. ....
روز بعد پسر دوباره به بیمارستان رفت .. دختر از دیدنش انقدر خوشحال شد که نزدیک بود گریه اش بگیره .. و دختر تصمیم گرفت حرفشو به پسر بزنه .. .... ....
اون روز دختر از بیمارستان مرخص می شد .. وقتی اومد بیرون با هم رفتن به دریا .. به ساحل .. دختر گفت : یادته چند ساله پیش چی بهم گفتی ؟
پسر گفت : حرفی که زدنش داشت منو می کشت .. حرفی که قول دادم دیگه تکرار نکنم ..
دختر گفت : می خوام تکرار کنی ..
پسر که از خوشحالی زبونش بند اومده بود گفت : می خوااااام با با با با هم اززززدددواااج کنننیییم ..
دختر گفت : خب حالا کی ؟
پسر دیگه داشت غش می کرد : گفت همین حالا .. رفتن و با هم حلقه خریدن .. بعد رفتن همدیگرو به پدرا و مادرا معرفی کردن .. حالا فقط مونده بود جواب بله ..
دختر که لباسی بر تن کرده بود .. لباسی که انها با هم خریده بودند .. سفید .. مثل برف .. پسر هم کت و شلواری بر تن کرد .. دختر از اتاق بیرون اومد و بی مقدمه گفت : بله ..
پسر از فرط خوشحالی اشک می ریخت ... حلقه ای که با هم خریده بودند بر روی دستانشان برق می زد .. پسر هنوز هم باورش نمی شد !!!
( ادامه دارد )
*** ازدواج ***
سلام دو قسمت دیگه مونده !!! اخر داستان خودم یه جور دیگست .. ولی می ترسم ناراحت بشین ..
...
راستی من گچ دستمو باز کردم الان دستم تو اتله ..
راستی من به اندازه ۲ سال ابغوره خانواده رو تامین کردم !! اخه ۲ تا چیز خوندم که بد جوری گریه ام گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم .. یکی تو وبلاگ
یاسی بود یکی دیگه هم تو وبلاگ
عشق الکی .. ماله یاسی رو میزارم بخونید .. ماله عشق الکی هم بعدا می زارم .. ماله عشق الکی واقعیه .. سر این که نمی دونید چه خبر بود !!!!
دلم می خواست من جای اینا بودم .. ببخشیدا من قول دادم ولی این کوچولو رو می گم فقط باشه !!!!
لیزا بسکتبال را دوست داشت.دوستانش و مهمانی رفتن را هم
همین طور.او هر آنچه را که می دید نقاشی می کرد.پرندگان،گلها
آسمان و... هر روز کنار پنچره می نشست و هر چیز را که از کنارش
رد می شد نقاشی می کرد.اما این اواخر خیلی احساس سر گیجه داشت
وعضلاتش به شدت درد می کرد.والدینش نگران شدند و او را به نزد
پزشک بردند.پزشک برای این که همه ی مسائل روشن شود آزمایشات
مختلفی را تجویز کرد.لیزا که برای گرفتن جواب آزمایشش رفته بود
با چهره ی غم زده ی پزشکش مواجه شد.او گفت:متاسفم عزیزم
ولی تو سرطان خون داری و تقریبا ۳ ماه زنده می مانی.
لیزا که شک زده شده بود از اتاق بیرون دوید و در را محکم بست.
او در حالی که جیغ می زد به طرف خیابان می دویید و آنقدر گریه کرد تا
اشک چشمانش خشک شد.همه شب را بیدار ماند و با نگرانی به
مرگ می اندیشید.والدینش او را در آغوش گرفتند و به او فهماندند
که دوستش دارند.ما این ماه های باقی مانده را گرامی می داریم
و از کنار تو بودن نهایت لذت را خواهیم برد ما همه کار برایت می کنیم
از آن به بعد لیزا و پدر و مادرش به سمت فلوریدا رفتند تا در کنار
دریا اقامت کنند چون لیزا دریا را دوست داشت.او دوست داشت
باقی مانده ی عمرش را نقاشی کند و در کنار دریا مشغول سوارکاری
باشد . یک روز کنار دریا با جی آشنا شد.اونا با هم گوش ماهی
جمع می کردن و در باره ی همه چیز حرف می زدند. روزی هنگامی
که کنار ساحل قدم می زدند جی به او حلقه ای هدیه کرد و گفت
که دوستش دارد . در این لحظه اشک در چشمان لیزا حلقه زد
و موقه ای که جی حلقه را در انگشت او کرد شروع به گریه کرد
جی علت را پرسید و او گفت که سرطان خون دارد و بیش از یک
ماه دیگر زنده نیست.جی گفت که هیچ چیز برایش مهم نیست
و تو تنها کسی هستی که من سخت دوستش دارم . ان ها روز های
باقی مانده را با هم سپری کردند و در ساحل اقیانوس اطس تمام
روز را به شنا و سوار کاری می گزراندند. اما لیزا روز به زور ضعیف تر
می شد . یک روز لیزا تصویر خودش را نقاشی کرد و به جی هدیه
داد و گفت از تو می خواهم که مرا به یاد بیاوری حتی وقتی که این جا
را ترک کردم !
در یک روز بارانی وقتی آن ها در حال جمع کردن گوش ماهی بودند
ناگهان لیزا از حال رفت و تنفس برایش سخت شد. به جی گفت
لطفا دستم را بگیر . من تو را بیش از هر کس دیگر دوست دارم
تو تنها عشق پاکم هستی اما دیگر وقت رفتن است و از این به
بعد باید تو را از آن بالا ببینم . بدن لیزا بی جان شد و جی تمام
روز را آن جا نشست و همچنان او را در آغوش گرفت ....
ای کاش من به جای لیزا بودم ... ببخشید ..
خیلی خوب بود.میدونی یه جورایی هم ساده و هم امروزی مفاهیم رو به طور کلی واقعا قشنگ بیان می کنی ولی نمی تونی زیاد به عمق مطلب بری البته فقط در مورد این داستان دارم میگم ها سو تفاهم نشه.ادامه بده منتظریم.
سلام نگین عزیزم...چرا آخه آرزوی مرگ داری تو من نمی فهمم!!راستی مبارک گچ.....
زیبا بود......... 4u.
سلام...این سری داستانا خیلی توپه...فقط اگه به جای دختر و پسر از اول اسم انتخاب میکردی معنی و مذمون بهتری رو تو ذهن خواننده می کاشت !!!! (چه قلمبه سلمبه !)
داستان یاسمین رو هم خودم اول از همه تو وبلاگش خوندم !
دمت کلی غیژژژژژژ...فعلا
سلام...کلبه درویشی من آپ دیت شده...اگه نیای ناراحت می شما...برات دعا می کنم مثل لیزا بشی