نمی دونم طعم سلام چیه چون هیچ وقت نشد سلام کنم همیشه در حال خدافظی با زندگی خدافظی با عشق خدافظی با دوست خدافظی با همه چی بودم نمی دونم چرا ولی هیچ وقت طهم سلامو نچشیدم ....
با دوستمم خدافظی کردم حالا دیگه هیچ جونی برام نمونده تنهام گذاشت رفت درست موقعی که دلم می خواست پیشم باشه دلم می خواست باهاش حرف بزنم دلم می خواست بهم می گفت: کیم ,چیم ,برای کیم ,........
هیچی بهم نگفت فقط یه خدافظی همین هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی هیچی
دیگه نمی تونم تحمل کنم زیر بار غم دارم له می شم دردام همه تو دلم مونده چرا اینقد
تنهام؟ چرا هیچکی و ندارم باهاش حرف بزنم ؟ چرا دوستم ترکم کرد ؟ چرا چرا چرا
من برا دل خودم می نویسم تا یه جا بلاخره بتونم خالی شم حوصله نتو اصلا ندارم اصلا اصلا
دیگه دور نتو هر چیز دیگه ای رو خط کشیدم فقط برا دلم می نویسم همین ...
از همتون ممنونم که تا این وقت منو تحمل کردید خدا کنه هیچ وقت دلاتون یا چشاتون بارونی نشه چون اونوقت دیگه بارونش بند نمی یاد درست مثل چشایه من درست مثل دلم ......
سلام...فقط همینو می تونم بگم:
به نام حق
به نام آنکه دوستی را آفرید، عشق را ، رنگ را ...
به نام آنکه کلمه را آفرید.
و کلمه چه بزرگ بود در کلام او و چه کوچک شد آن زمان که میخواستم
از او بگویم.
که هر چه بود، پیش از هر کلامی، خودش گفته بود.
باید این واژه های کوچک را شست.
سالهاست دچارش هستم.
و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل.
و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای دل بیتابش.
او رفت و من نشناختمش .
در تمام میخکهای سر هر دیوار، آواز غریبش را شنیدم اما باز هم نشناختمش.
همانگونه که بغضهای گاه و بیگاهم را نشناختم.
یا طولانی ترین ثانیه های تنهاییم که بعد از سرآغاز کلامم، فقط خود او میداند
که آن ثانبه ها چگونه گذشت.
فقط آنقدر او را شناختم که در سایه های افتاده به کلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.
اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و کلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست.
یا وسعتی بی واژه.
و شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن
زاغچه ای که هیچکس جدی نگرفتش .
اینجا را هدیه اش میکنم. به آنکس که برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد.
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودیم ....
باورم نمی شه :( من شوکه شدم :( واقعا الان به تو چی میگذره :(( :-s
فقط می تونم برات ارزوی صبر کنم
سلام ... گفته بودم که می رن نه؟ گفته بوئم میشی مثه من نه ؟ من که میفهمم الان چطوره حالت ........ اما من .. اون ... رفت ...حتی از من خداحافظی نکرد
شاد باش که ... همین جوری بی دلیل مثل باقی آدم ها شاد باش من هنوزم می فهمم پس شاد باش که لا اقل من می فهمم ..............................
همیشه پایان نزدیکه
اما باید پیداش کنی
صبری نمونده
آزادی تنها راهه
دیوار پایانه دنیاست
سلام عزیزم مطلبت در عین زیبای سوزناک بود حرف دل من هم بود .همیشه یادت باشه که خدا یار همه دلهای عاشقه خدا اونایی رو که واقعا دوست داره عشق حقیقی رو بهشون میده ودلای این عاشقا رو واسه خودش (معشوق حقیق)نگه می داره خدا عاشق بندهاش پس شاد باش که عاشقی همچون خدا داری
در انزوای پاک ماندن ؛ نه سخت است و نه هنر مندانه .
مهم اینست که :
در بطن تعفن خوشبو بود .
در اوج کجی ها راست بود .
در بطن مردابها صدف بود .
شیر بود نه توی بازی که در میدان رزم .
گل بود نه روی قالی که در باغ کنار خار...
در مبارزه با توفانهای زندگی ؛آن دم که با حوادث مختلف دست به گریبانی ؛ تا میتوانی ایستادگی کن ولی آن دم که نه پای رفتنت باشد و نه تاب ایستادن ؛ بنشین و صبر کن و بدان که طوفانهای زندگی زمانی می گذرند و می گذارند که برخیزی . مهم اینست که تو برای برخاستن محیا باشی...
همیشه خوش باشی ....
سلام سخته اما خداحافظی آسون پس خداخافظ
سلام...به وبلاگ الکی زدم...میای توش بنویسی؟