ببخشیدا!!!

با عشق ولی بدون عشق (قسمت ششم )

انگار زندگی دوباره به پسر برگشته بود .. خوشحال تر از همیشه .. دیگه سعی کرد از دختر اون خواسته رو نداشته باشه ... یه دوستی خوب و پاک .. کم کم دختر بی حال شد انگار حس هیشگی شو نداشت .. تو چشماش یه چیزی برق می زد ولی غرورش نمی ذاشت به زبون بیاره .. پسر هم به خودش اجازه نمی داد از اون بپرسه چون فکر می کرد دوباره اونو ترک می کنه .. روز و حال دختر به طوری شده بود که شب و روز تو بیمارستان بود .. پسر که اگه بهش کارد می زدی خونش در نمی یومد .. داشت میمرد .. دیگه طاقتش تموم شده بود .. یه شب تو بیمارستان از اون پرسید : چته؟ چی شده ؟ تورو خدا بگو من ...
دختر حرفشو قطع کرد و گفت : تو چی حتما مثل همیشه نگرانمی ؟
پسر که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : اره ٬ می تونم نباشم ؟ .. نمی شه .. اگه تو....
دوباره دختر حرفشو قطع کرد و گفت : اگه ؟ اگه ؟ تو به این می گی اگه ؟ اره چی میشه ؟ حالا اگه ....
اندفعه پسر حرف اونو قطع کرد : می دونی چیه  من نمی دونم تو چته ؟ به خدا نمی دونم .. می خوای بدونی اگه بمیری چی میشه .. من یه مرده متحرک می شم .. انقدر ظریف و بی روح که خدا خودش دلش بسوزه و منو بکشه .. حالا فهمیدی اگه بری چی میشه ... 
پسر رفت ٬ اون شب دختر به تمام حرفای پسر فکر کرد .. اون شب اولین شبی بود که پسر اونو تنها گذاشته بود .. هر شب تا صبح بیدار می موند و دستای دختر رو نوازش می کرد ولی امشب ...
امشب یه حاله دیگه داشت .. یه حسی به دختر می گفت که نترس حرفتو بزن .. ولی اون نمی تونست ..
پسر اون شب به دریا پناه برد .. انقدر گریه کرد تا دیگه نای حرف زدن نداشت .. اون به دختر قول داده بود که هیچ وقت سیگار نکشه .. ولی اون شب پسر تو یه حالو هوای دیگه بود .. ....
روز بعد پسر دوباره به بیمارستان رفت .. دختر از دیدنش انقدر خوشحال شد که نزدیک بود گریه اش بگیره .. و دختر تصمیم گرفت حرفشو به پسر بزنه .. .... .... 
اون روز دختر از بیمارستان مرخص می شد .. وقتی اومد بیرون با هم رفتن به دریا .. به ساحل .. دختر گفت : یادته چند ساله پیش چی بهم گفتی ؟ 
پسر گفت : حرفی که زدنش داشت منو می کشت .. حرفی که قول دادم دیگه تکرار نکنم .. 
دختر گفت : می خوام تکرار کنی .. 
پسر که از خوشحالی زبونش بند اومده بود گفت : می خوااااام با با با با هم اززززدددواااج کنننیییم .. 
دختر گفت : خب حالا کی ؟ 
پسر دیگه داشت غش می کرد : گفت همین حالا .. رفتن و با هم حلقه خریدن .. بعد رفتن همدیگرو به پدرا و مادرا معرفی کردن .. حالا فقط مونده بود جواب بله .. 
دختر که لباسی بر تن کرده بود .. لباسی که انها با هم خریده بودند .. سفید .. مثل برف .. پسر هم کت و شلواری بر تن کرد .. دختر از اتاق بیرون اومد  و بی مقدمه گفت : بله .. 
پسر از فرط خوشحالی اشک می ریخت ... حلقه ای که با هم خریده بودند بر روی دستانشان برق می زد .. پسر هنوز هم باورش نمی شد !!!
( ادامه دارد )  
           
                *** ازدواج ***      


سلام دو قسمت دیگه مونده !!! اخر داستان خودم یه جور دیگست .. ولی می ترسم ناراحت بشین ..  ...
راستی من گچ دستمو باز کردم الان دستم تو اتله ..  
راستی من به اندازه ۲ سال ابغوره خانواده رو تامین کردم !! اخه ۲ تا چیز خوندم که بد جوری گریه ام گرفت نتونستم خودمو کنترل کنم .. یکی تو وبلاگ یاسی بود یکی دیگه هم تو وبلاگ عشق الکی .. ماله یاسی رو میزارم بخونید .. ماله عشق الکی  هم بعدا می زارم .. ماله عشق الکی  واقعیه .. سر این که نمی دونید چه خبر بود !!!! دلم می خواست من جای اینا بودم  .. ببخشیدا من قول دادم ولی این کوچولو رو می گم فقط باشه !!!!

لیزا بسکتبال را دوست داشت.دوستانش و مهمانی رفتن را هم
همین طور.او هر آنچه را که می دید نقاشی می کرد.پرندگان،گلها
آسمان و... هر روز کنار پنچره می نشست و هر چیز را که از کنارش
رد می شد نقاشی می کرد.اما این اواخر خیلی احساس سر گیجه داشت
وعضلاتش به شدت درد می کرد.والدینش نگران شدند و او را به نزد
پزشک بردند.پزشک برای این که همه ی مسائل روشن شود آزمایشات
مختلفی را تجویز کرد.لیزا که برای گرفتن جواب آزمایشش رفته بود
با چهره ی غم زده ی پزشکش مواجه شد.او گفت:متاسفم عزیزم
ولی تو سرطان خون داری و تقریبا ۳ ماه زنده می مانی.
لیزا که شک زده شده بود از اتاق بیرون دوید و در را محکم بست.
او در حالی که جیغ می زد به طرف خیابان می دویید و آنقدر گریه کرد تا
اشک چشمانش خشک شد.همه شب را بیدار ماند و با نگرانی به
مرگ می اندیشید.والدینش او را در آغوش گرفتند و به او فهماندند 
که دوستش دارند.ما این ماه های باقی مانده را گرامی می داریم 
و از کنار تو بودن نهایت لذت را خواهیم برد ما همه کار برایت می کنیم
از آن به بعد لیزا و پدر و مادرش به سمت فلوریدا رفتند تا در کنار
دریا اقامت کنند چون لیزا دریا را دوست داشت.او دوست داشت 
باقی مانده ی عمرش را نقاشی کند و در کنار دریا مشغول سوارکاری
باشد . یک روز کنار دریا با جی آشنا شد.اونا با هم گوش ماهی
جمع می کردن و در باره ی همه چیز حرف می زدند. روزی هنگامی
که کنار ساحل قدم می زدند جی به او حلقه ای هدیه کرد و گفت
که دوستش دارد . در این لحظه اشک در چشمان لیزا حلقه زد
و موقه ای که جی حلقه را در انگشت او کرد شروع به گریه کرد
جی علت را پرسید و او گفت که سرطان خون دارد و بیش از یک
ماه دیگر زنده نیست.جی گفت که هیچ چیز برایش مهم نیست
و تو تنها کسی هستی که من سخت دوستش دارم . ان ها روز های
باقی مانده را با هم سپری کردند و در ساحل اقیانوس اطس تمام
روز را به شنا و سوار کاری می گزراندند. اما لیزا روز به زور ضعیف تر
می شد . یک روز لیزا تصویر خودش را نقاشی کرد و به جی هدیه
داد و گفت از تو می خواهم که مرا به یاد بیاوری حتی وقتی که این جا
را ترک کردم !
در یک روز بارانی وقتی آن ها در حال جمع کردن گوش ماهی بودند
ناگهان لیزا از حال رفت و تنفس برایش سخت شد. به جی گفت
لطفا دستم را بگیر . من تو را بیش از هر کس دیگر دوست دارم
تو تنها عشق پاکم هستی اما دیگر وقت رفتن است و از این به 
بعد باید تو را از آن بالا ببینم . بدن لیزا بی جان شد و جی تمام 
روز را آن جا نشست و همچنان او را در آغوش گرفت ....
 
ای کاش من به جای لیزا بودم ... ببخشید ..

بابا مرام !!!

سلام ... مرسی پویا از توضیحاتت ... خیلی ممنون .. نمی دونم چی باید گفت !!‌ .. خوشم میاد حسابی حالش گرفته شد .. ارام من تو رو هنوز نبخشیدم ... هنوزم حسابی از دستت عصبانیم .. اینم معذرت خواهی ارامه ...


سلام .. پویا جون و نگین عزیزم .. واقعا معذرت می خوام بابا شما یه جوری ( ...) که ادم بمیره هم نمی تونه ( .... ) کنه!!
من فقط می خواستم یه شوخی کنم .. و وقتی دیروز به نگین زنگ زدم و گفتم هر چی فش جد اباد بود داد بعد هم گوشی رو قط کرد ... حالا ما هم افتادیم تو دور منت کشی !! تا باخره راضی شد .. من به ادیت پی ام میدم یا اف می زارم حالا شاید این نگین راضی شد !!! خیلی از دستم عصبانیه ... اخه بابا من بد جوری هم سوتی دادم .. قرص با قورص !!! چه باهال !!! خلاصه که پویا جون معذرت می خوام ... فعلا

ایول خوشم میاد پویا بازم ضایعش کرده .. ایول دمت گرم !!!
پویا:
فش نه فحش!
قط نه قطع!
باخره نه بالاخره!
ادیت نه آی دیت!
باهال؟! تو که دیگه تهشی! باحال!

خوب اقا پویا که دم از مرد و مردونگی می زنی .. اقایی که دم از معرفت می زنی .. خودت از همه بی معرفت تری !!! نه ولی خدایی حیف نیست تو که اینقدر خشگل می نویسی !! همین جوری بشینی منو نگاه کنی .. تو وبلاگ خودت که دیگه نمی نویسی .. سایتتم که الان ۲ سال قراره راه بیوفته !! ما رو هم که قابل نمی دونی انجا بنویسی .. یادمه ما یه وبلاگ دو نفره داشتیم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یادداشتهای نگین و پویا  .. اقای با معرفت بعد از درست شدن بلاگ سکای اون بد بختو من رفتم از خرابی درش اوردم تو که حتی یه سرم بهش نزدی !! باز معرفت من تازه ۲ بارم توش اپدیت کردم .. وای اقای با مرام .. اقای با معرفت !!!!!!!!!
نمی خواد بری توش اپدیت کنی .. فقط می خواستم از این نوشته های زیبات استفاده کنن !! ولی خدایی خیلی قشنگ می نویسه .. خیلی .. !! همتون قشنگ می نویسین .. خیلی خیلی خشگل می نویسین ادم لذت می بره از خوندنش ..
خوب دیگه زیادی حرف زدم .. بریم سراغه ...............



با عشق ولی بدون عشق ( قسمت پنجم )

                  
دختر .. عصبانی شد .. خیلی زود اونجارو ترک کرد .. پسر دنبالش رفت ولی فایده نداشت .. روزها می گذشت و هیچ خبری از دختر نبود .. پسر تو این چند روز اندازه چند سال عمرش پیر شده بود .. صورتی افتاده .. افسورده .. تقریبا بعد از ۸ ماه یه شب دختر اومد کنار دریا نامه ای گذاشت و رفت .. روز بعد پسر نامه رو دید و دریا همه چیزو براش تعریف کرد .. پسر از دریا پرسید اون کجا رفت .. دریا جوابی نداد .. نامه رو باز کرد و شروع به خوندن کرد :
" سلام .. این یه عشق بود خودت بهم گفتی این عشقه .. اما این جنون بود نه عشق .. باورم نمی شه بعد این این همه سال اینجوری از هم خدافظی کنیم .. تو منو فقط برای ازدواج می خواستی .. عشقت برات ارزشی نداشت .. نمی تونی بفهمی روزی که با یه نگاه عاشق هم دیگه شدیم چه حالی داشتم .. ولی حالا .. عزیزم میرم تا تو بتونی کسی که لایق این کارات هستو پیدا کنی .. میرم تا بتونی زود تر ازدواج کنی .. کاش از اول بهم می گفتی چی تو سرته .. ای کاش .. ای کاش و هزاران افسوس .. میرم و فقط یاد ما در قلب و دلامون می مونه .. یاد اون دریا که ثانیه هام با اون بود .. قلبی که به یادگاری روی ماسه ها کشیدیم یادته .. دریا نذاشت خراب بشه ولی من دیشب اونو پاک کردم .. تا برای همیشه از یاد همدیگه بریم .. نمی دونم کجا میرم .. شاید به یه جای دور شاید به رویا ها و شاید .....
خدافظ تنها عشق .............. "
پسر شروع کرد به گریه کردن .. اخه چرا اخر زندگی من باید اینجوری بشه .. همون جا به دریا قول داد که تا اون ور دنیا هم که شده دنبالش بره .. تا پیداش کنه ول نمی کنه .. اون قول داده و نمی تونه سالها عشقو بریزه دور .. نامه ای نوشت و به دریا سپرد ... و رفت ..
سالها می گذشت و هنوز این دو عاشق بهم نرسیده بودند .. هر دو به دنبال هم  بودند .. تو یه شب پاییزی .. وقتی دونه دونه برگها روی زمین می ریخت .. پسر دیگه نمی تونست ٬ تحمل نداشت از خدا خواست که اون عشق دوباره بر گرده .. ساعتها می گذشت و پسر هنوز مشغول دعا بود .. دختر اومد و از دیدن پسر دیگه تحملش تموم شد .. سعی کرد خودشو کنترل کنه ولی نمی شد .. به درختی تکیه داد و شروع به گریه کرد .. پسر صدای گریه رو شنید .. صدا اشنا بود .. دوباره این دو ماله هم بودن .. درست توی همون پارکی که روزی روی صندلی اون پارک به هم قولی داده بودند بهم گفتن که همدیگرو دوست دارن .. دستانی پر از عشق .. دوباره همدیگرو گرفتند .. اغوشی که از همیشه بازتر و گرمتر بود ..
(ادامه دارد )

تعطیلات آخر هفته همراه با دیوانه ای آویزان به زبجیر !

سلام من پویا هستم...شاید با وبلاگم آشنایی داشته باشید...من نمی خواستم داستانای قشنگ نگین رو خراب کنم ولی ابلیس عجلم نداد!
راستش دیروز ساعت ۶ از طرف دوستم سپهر یه تلفن به من شد مهم!  (زرشک!)
سپهر گفت پویا اون چه نظری بود گذاشتی که نگین زیرش بد حالتو گرفته!
ما رو میگی گفتیم که بابا آخه نظر من ارزش پاسخ دادن نداشت!
آخه این بود:


شما چرا خون خودتو کثیف میکنی؟ بشین بابا آرام باش...حیف نیست؟
۲.۳ تا دیگه میخوردی حل بود ( نه البته بی شووخی میمیریا ! )
این داستان خیلی قشنگه...فقط اگه میشی یکم وقت برنامتونو زیاد تر کنید...شماره های تماس مسابقه رو هم همینطور...انقد به روابط عمومی سازمان زنگ نزنید...!!!
انگار منم استامینوفن لازم دارم !!!

همینطور اندر کف بودیم که یه فکر توپ به زهنم رسید! (وصل شم به نت!)
عین بز (دور از جون!) پریدم پای لبتاب، عین برق کانکت شدم...اومدم اینجا دیدم به به!
تو نظرات ۲ تا نظر از من بود که فقط یکیش رو من نگاشته بودم! (همون بالایی)
یکی در ساعت ۶:۱۴ پی ام با اسم، میل و آدرس وبلاگ من نظر داده اونم چی؟


سلام خوب دیوونه می خوای بمیری زود تر بمیر دیگه قرص خوردنت چیه؟؟؟ می خوای بمیری خوب همین الان پاشو برو خودتو از طبقه اخر خونتون پرت کن پایین حالا می خوای بگی مثلا من قورص خوردم خب چی کار کنم ؟؟؟ برو بمیر ...

ما رو میگی پای مانیتور ماااااااااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!

Good Vs Evil

 
البته نگین هم کم لطفی نکرده بود زیرش نوشته بود:


سلام پویا .. باشه میرم میمیرم نمی گفتی هم همین کارو می خواستم بکنم .. به هر حال ممنون از پیشنهادت ..

دیدم مغزم داره پاره سنگ می خواد...offline گذاشتم و واسه نگین قضیه رو گفتم...جالب این بود که نگین فکر می کرد خودم نوشتم بعد گفتم من نیستم !!
خلاصه پس اینجارو با هزار زحمت (زحمات خالصانه به شما مربوط نیست) گرفتم و اومدم...
خب
من ip طرف رو دارم...یعنی هربار کانکت بشه ip ش رو در میارم (اینم یه چشمه!)
بعد سه سوت اراده کنم با ip ش شماره تلفن خونشو هم در میارم...
بعد هم می تونم شکایت کنم که تا مزاحمت اینترنتی تا سقف ۸۰ هزار تومن جریمه داره که نمی کنم (بی معرفت داری مرامو؟!)
آخه می دونم که هنوز خیلی بچه اس...کسی که فکر می کنه با این کار شوخی بامزه ای کرده یا اینکه کار بزرگی که خره!
اگر هم فکر می کنه که بین من و نگین اختلاف انداخته (انداختنیه دیگه؟!) که باید بگم خیلی بچه اس...
آخه احمق (دور از جون احمق!) تو یه دفعه قرص رو نوشتی (قرص) بار دوم نوشتی (قورص) انتظار داری نگین فکر کنه منم؟! (که فکر کرد!)
آخه آدم دلش نمی یاد حال این اس مغز رو بگیره! (رجوع شود به دهخدا!)
خلاصه اینکه اینبار بخشیدمش...تو که (ت..) نداری با اسم خودت بنویسی بچه ای دیگه...
به قول معلم باحالم:

بیچاره بود آنکه به دنبال علم رفت  (من)
خوش بخت آنکه کره خر آمد الاق رفت !  (همین اسکله!)

خلاصه ببخشید که سرتونو درد آوردم...نگین هم فهمید کاره من نبوده...من و این کارا؟! عمرا!!
بازم ببخشید...کوچیک همتون...پویا
در ضمن ID من اینه:p00yah
اگه خواستی بهم PM بده بگو چرا این کارو کردی...(مراممو!)


با عشق ولی بدون عشق ( قسمت چهارم ) 

                                       
 .: اتیش :.   .: عشق :.   .: اتیش :.

ان دو تا شب با هم حرف زدند .. خنده جای غم رو تو دلشون گرفته بود .. شب که شد پسر دوباره تنها شد ولی ایندفعه تا اخرین لحظه با هم بودن .. پسر ٬ دختر رو تا کنار خونشون رسوند و از هم خدافظی کردن .. پسر هم به خونش رفت .. هر دو شب با فکر هم به خواب رفتن و دوباره روز بعد و باز تکرار خاطرات .. رابطه اون دو هر روز صمیمی تر میشد .. اونا حالا دیگه ۲ نفر بودن حالا می تونستن به خودشون بگن ما .. صمیمی ترین دوست این دو دریا بود که در تمام لحظه ها باهاشون بود .. یه شب وقتی هوا کم کم داشت تاریک می شد و این دو روی یه نیمکت در کنار هم نشسته بودن .. پسر دستان دختر رو گرفت و بهش گفت : یادته روزی که برای اولین بار همدیگرو دیدیم دختر تو چشمهای پسر نگاه کرد و با سر جواب داد :بله .. پسر گفت : حتی اون جمله ای که وقتی بهت گفتم دل هر دومون لرزید هم یادته ؟ دختر و پسر با هم فریاد زدند : دوست دارم !! دختر گفت : هنوزم دوسم داری ؟ پسر بهش گفت : اره نازنینم .. قدر تمام دنیا حتی بیشتر .. تمام زندگی منی .. تمام هدفم .. هر چی دارم تویی .. دختر که صاف تو چشمهای پسر نگاه می کرد چشمهایی که پر از صداقت بود .. چشمهایی که سرتاسر عشق بود .. گفت : منم دوست دارم ..............
پسر اون شب می خواست چیزیو به دختر بگه ولی جرئت شو نداشت یا نمی تونست .. روز بعد باز هم این دو همدیگرو دیدن و این بار در جلوی دریا نشستند ...
پسر با جرئت تمام گفت : می خوام یه چیزی بهت بگم ...
دختر گفت : خب بگو .. ...
پسر چشمانش رو بست و گفت : می خواهم با هم ازدواج کنیم ... .. تو حاضری با من ازدواج کنی!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟
(ادامه دارد )

سلام اندفعه حسابی مشترکی بود .. فعلا