یه کم دوسم داشتی !!

خب دیگه داستان ما هم که تموم شد .. دلم براش تنگ شده !!!!!‌
خیلی قبلا که هنوز بلاگ سکای درست نشده بود .. من می خواستم وقتی بلاگ باز شد این مطلب اولین مطلبم باشه ولی یادم رفت !!! الان می نویسمش ..
اول این شعر خیلی قشنگ که من واقعا تحت تاثیرش قرار گرفتم .. از وبلاگ دوستم سهیل براتون می زارم که لطف کرد و به من داد .. مرسی سهیل جون ..

تا حالا فکرشوکردی .. چه خوب می شه که برگردی

به چشمای خودت قسم
دیگه بهت نمی رسم
وصال تو خیالیه
وای که دلم چه حالیه

بازیای عروسکی
اخ که چه حیف شد کودکی
یه کم برس باز به خودت
می خوام بیام تولدت

اونوقتا اینجوری نبود
راهت به این دوری نبود
حالا که عاشقت شدم
نیستی دیگه مال خودم

پاییز چه فصل زردیه
عاشقیم چه دردیه
گم شده باز بادبادکم
تو نمی یای به کمکم؟

می خوام دساتو بگیرم
تو بمونی من بمیرم
عاشقی ام نوبتیه
اخ که چه بد عادتیه

من نگرانم واسه تو
قبله دیگران نشو
اشکم به این زلالیه
دل تو از من خالیه

تو مه عشق تو گمم
هلاک یک تبسمم
تو شدی مال دیگری
چه جور دلت اومد بری

قفلا که بی کلید شدن
چشا به در سفید شدن
چه امتحان خوبیه
دوریت عجب غروبیه

بارون شدیده نازنین
از تو بعیده نازنین
خاطره رو جا نذاری
باز منو تنها نذاری

اونوقتا مهمونت بودم
دنیارو مدیونت بودم
اونوقتا مجنونم بودی
کلی پریشونم بودی

قصه حالا عوض شده
صحبت یه تولده
قلبت رو دادی به کسی
یه کم واسم دلواپسی

می ترسی که من بشکنم
پشت سرت حرف بزنم
من؟ منی که بوسیدمت
تو اون غروب که دیدمت

تو واسه من ناز می کنی؟
من می کشم باز می کنی؟
این رسمشه نیلوفرم؟
من که ازت نمی گذرم

ستارمون یادت میاد
دلواپسم خیلی زیاد
فقط تماشا می کنی
بعد عشق و حاشا می کنی

می گی گذشت گذشته ها
چه راحتن فرشته ها
سر به سرم که نذاری
بگو یه کم دوسم داری؟
                                                                                                                                                 نمی مونی من می مونم
می ری یه روزی می دونم
اقلا مهربون ترن
اونایی که همسفرن

اشک منم که جاریه
نگه دار یادگاریه
می سپرمت دست خدا
یه کم دوسم داشتی بیا


بعد اینم می گم کمر پویا بهتر شده من خیلی خوشحالم ..  اون اولش یه جوری گفت که من واقعا نگرانش شده بودم .. ولی حالا بهم گفت که بهتر شده  

اگه حالشو نداشتین این نوشته رو نخونید ...

چند روز پیش ( چند ماه پیش ) بد جوری دلم گرفته بود رفتم یه قدمی بزنم .. از کنار یه رستورانی رد شدم .. همون موقع درست چشمم به چیزی که می خواستم خورد یه تابلو که انگار درست عکس من توش بود محو تابلو شده بودم انگار سالها بود که دنبالش می گشتم ولی پیدا نمی شد .. توی تابلو یه اسب بود که توی یه کویر بی اب و علف خشک خشک توی اتیش دست و پا می زد ... اسمون سیاه بود رعد و برق از بین سر اسب عبور می کرد .. خیلی دردناک بود خیلی ... اون اسب وسط اون اتیش من بودم  که دست و پا می زدم و تو اون کویر که تا چند فرسخی هیچ کس نبود ٬ کسی صدامو نمی شنید .. همه جا سیاه بود سیاه تر از تیرگی ٬ اسمون از سر و روش خشم می بارید ٬ پر از نا امیدی پر از خشم ... هر وقت یاد اون تصویر می افتم تمام تنم می لرزه .. تمام وجودم پر از ترسه که شاید یه وقت من ٬ من به جای اون اسب به این روز بیفتم ...

ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو ؟
گفتم : زندگیمو ...
قهر کرد و رفت اما نمی دونست که خودش تمام زندگیمه ..


فرق منو تو !!! .. گفتی : عاشقمی ٬ می گفتم : دوست دارم ! گفتی اگه یه روز نبینمت می میرم ٬ گفتم : من فقط ناراحت می شم ! گفتی : من به جز تو به کسی فکر نمی کنم ٬ گفتم : اتفاقا من به خیلی ها فکر می کنم ! گفتی : تا ابد تو قلب منی ٬ گفتم : فعلا تو قلبم جا داری ! گفتی: اگه بری با یکی دیگه من خودمو می کشم ٬ گفتم : اما اگه تو بری با یکی دیگه من فقط دلم می خواد طرفو خفه کنم ! گفتی .... ٬ گفتم ..... ٬ گفتی .... ٬ گفتم ..... ٬ حالا فکر کردی فرق منو تو ایناست ؟؟ نه‌‌ ! فرق ما اینه که تو دروغ می گفتی و من راستشو می گفتم !!!

خب دیگه زیادی حرف زدم .. راستی .. یه کم دوسم داشتی بیا  فعلا ....

تموم شد !!

با عشق ولی بدون عشق (‌قسمت اخر )

با وجود این همه دردی که کشیده بودن با وجود تمام چیزایی که پیش اومده بود .. اینا دوباره ماله هم شدن انگاری خدا اینارو فقط برای همدیگه خواسته بود .. بعد از اینکه دختر حالش خوب شد اونا با هم به مسافرت رفتن .. یه جا تو خارج از کشور .. رفتن به تایلند .. اونها سالها بود که کنار دریا بودن ولی بلاخره اونجارو برای چند هفته ترک کردن .. هیچ وقت انقدر خوشحال نبودن .. در کنار هم دست در دست هم .. به تایلند که رسیدن دختر گفت : من خیلی خستم پسر هم خیلی فوری اونو به هتل برد تا استراحت کنه .. پسر تمام این ساعات توی لابی نشسته بود و به تمام لذت های زندگیش فکر میکرد .. به هر چی که تا حالا براش اتفاق افتاده با اینکه خیلی درد کشید ولی باز هم ایمانش قطع نشده  بود .. بیشتر از همیشه خدا  رو دوست داشت ..
توی همین فکرا بود که دختر اومد و با هم به بیرون رفتن ... روزهای خیلی زیبایی رو توی تایلند داشتن .. هر دو با فکر هم راه می رفتن .. خیلی لذت بخش بود .. وقتی روزی صد بار این کلمه رو از هم می شنیدن ..*** دددددوووسسسسسستتت ددددددااااااارررررررمممم ***
یه شب وقتی با هم توی لابی نشسته بودن ..
پسر از دختر پرسید : خیلی دوست دارم بدونم موقعی که بیهوش روی تخت بیمارستان بودی چی میدیدی .. چه احساسی داشتی .. کجا بودی ...
دختر گفت : توی یه جنگل که برفی برفی بود .. برفی سفید .. برفی دست نخورده .. تا چشم کار می کرد درخت بود و سفیدی .. همه جا سفید سفید بود .. حتی یه لک هم روی برفا نبود .. من با لباس سفید توی این برفا گم شده بودم .. که یهو تورو جلوی خودم دیدم .. روی ریلهای قطار ... من راه همون ریلهارو پیش گرفتم .. می دوییدم .. می دوییدم .. ولی تو دور تر دور تر می شدی .. هر چی بیشتر می یومدم بیشتر ازت دور می شدم .. گلهای وحشی و خارها اینقدر پاهامو زخمی کرده بود که دیگه نمی تونستم راه برم .. ولی هنوز میدوییدم ... روی ریلهایی که تمومی نداشت .. انگار یه جا راه ما از هم جدا شد هر چی سعی می کردم به طرفت بیام .. راهم کج می شد .. تو رفتی و من وسط اون ریلها وسط اون جنگل برفی تنها موندم ... اروم راه می رفتم که شاید تو بیای دنبالم .. همه برگا داشتن باهام حرف می زدن اونا روی صورتم می ریختن و اشکامو با خودشون می بردن .. درختا بهم می گفتن امیدوار باشم ..  یه صدایی اومد خیلی اشنا بود صدام میکرد .. این صدای تو بود .. می دوییدم .. به طرف صدا تا اینکه بلاخره دیدمت .. سرعتم و بیشتر کردم .. داشتم بهت می رسیدم که یه دفعه رفتی .. محو شدی .. دونه دونه اشکام روی برفایی که حالا یه رد پا روش بود .. می ریخت .. تو هی می یومدی و می رفتی تا اینکه .. بلاخره تونستم بهت برسم .. بغلم کردی .. دوباره ارامش داشتم .. احساس می کردم حسم می کنی .. تو با من بودی .. و بعد هم بهوش اومدم ...
پسر که چشماش پر از اشک بود گفت : حالا ما ماله همیم ٬ باز پیش همدیگه ایم .. بازم تو اغوش منی .. باور کن ..
همدیگرو بغل کردن .. و با یه دنیا عشق به زندگی شون ادامه دادن .. اونا تا اخرش با هم بودن .. و حتی در لحظه مرگ هم هر دو با هم جان به جان افرین سپردن ..
 ( پایان ) 

                                   

سلام .. بلاخره تموم شد .. ببخشید اگه بد بود .. یا به قول بعضی هاتون یه جای دیگه نوشته بود .. ولی به من نگفتین کجا بوداا !!! خلاصه که معذرت می خوام .. اخرشو می خواستم غمگین تموم کنم ولی نمی دونم چرا هر کاری کردم نشد ..
 بیچاره این پویا هی بلا سرش میاد مخصوصا سر این کمرش  بچه اخه بگو تورو چه به این کارا .. امیدوارم زود تر خوب بشی .. زود خوب شو دیگه خب ؟؟؟؟؟  

با عشق ولی بدون عشق ...

با عشق ولی بدون عشق ( قسمت هفتم )

سالها در کنار هم با نهایت عشق زندگی می کردند .. هیچ وقت کمتر از گل بهم نگفتن دوستاشون همیشه حسرت زندگی اونها رو می خوردند .. دریا که در هر لحظه باهاشون بود .. روزها و روزها سپری می شد تا اینکه دختر سخت مریض شد .. تنفس براش سخت شده بود .. وقتی پسر اومد خونه و اونو توی این حالت دید با سرعتی سریع تر از باد اونو به بیمارستان رسوند .. دختر بستری شد و پسر شب و روز خواب نداشت .. هر شب تا صبح دعا می کرد و قول می داد به خدا قول می داد که دختر و بر گردونه در عوض اون هر کاری که بشه می کنه .. هر چی که خدا بگه .. حتی اگه تا پای جونش بره .. روزهای زیادی توی بیمارستان گذشت تا یه روز معلوم شد که دختر ایدز داره .. دکترا اینو میدونستن ولی به پسر هیچی نمی گفتن .. دیگه هیچ راهی نمونده بود ... دکترا قطع امید کرده بودن ولی پسر هر روز به امید بهبودی دختر حرکت می کرد .. اون هیچی نمی دونست چون هیچ کس جرئت گفتنشو نداشت ... قرار شد دختر پیش دکترای خارجی معالجه بشه .. پسر هم گفت هر کاری لازمه بکنید .. دکترای زیادی از سراسر کشور اومدن و پسر خرج تمام اینهارو می داد .. فقط این مهم بود که دوباره این دو ماله هم باشن .. تا بلاخره دکتری گفت که هنوز امیدی هست چون این هنوز در سراسر خون پخش نشده و چیزه جدیدیه ... و اون چیزی که شما حدس زده بودید ( ایدز ) نیست .. و میشه معالجه اش کنین ولی به مقدار خیلی زیادی پول نیاز داره چون وسایل باید از کشورهای خارجی تهیه بشه .. اونها این رو به پسر گفتن و پسر گفت اصلا فکرشو هم نکنید هر کاری لازمه انجام بدید  ..  دکترا دختر رو عمل کردن  ۲۴ ساعت تموم بیهوش بود و پسر برای دوباره دیدنش ثانیه شماری می کرد .. تا اینکه بلاخره بهوش اومد .. پسر از خوشحالی گریه اش گرفته بود .. دلش می خواست این روز و توی تاریخ ثبت کنه !! روزی که دختر بهوش اومد روز تولد اون بود .. پسر که عطر زیبایی در دست داشت به محض اینکه دختر بهوش اومد تولدشو تبریک گفت و عطر رو بهش داد .. دختر اونو بوسید و ازش تشکر کرد .. اینا دوباره ماله هم بودن .. و باز شروع زندگی تازه ..
( ادامه دارد )