با عشق ولی بدون عشق ...

می خوام یه داستانی و شروع کنم ... که ۸ قسمت داره ... خیالیه ... امیدوارم دوست داشته باشین ... زیادم ناراحت نشین !!!


با عشق ولی بدون عشق ( قسمت اول )

دختری با موهایی کوتاه .. چشمانی سبز و قدی نسبتا بلند .. یه روز تابستانی با صدای امواج دریا .. بلند میشه و به طرف ساحل میره .. قدم می زنه و با خودش فکر می کنه .. اهنگ می خونه .. به کنار ساحل می رسه طبق معمول می شینه رو به دریا و شروع می کنه ... اون می گه : تو سالهاست که منو می شناسی تو دردهامو .. گریه هامو تحمل کردی و شاهد بودی که من تو این زندگی با هیچ کس به جز تو ارتباط نداشتم .. حالا می خوام بازم یه راز بهت بگم و شروع کرد به گریه کردن ... انقد گریه کرد تا موج بزرگی اومد و به صورتش بر خورد کرد و تمام اشکهاشو پاک کرد ... دختر شروع کرد به حرف زدن و گفت : من ادمم ٬ من دوست دارم ٬ من عشق می ورزم ٬ دوست دارم بهم عشق بورزن ٬ دوست دارم ازاد در کنار کسی که دوسش دارم قدم بزنم .. و خاطرات تو زهنش دوباره تازه شد همینجور که بغض کرده بود گفت ... من من من من عاا عاا شق شق شدد شددم .. نمی تونست بفهمه دختری که تا اون روز به هیچ کس توجه نمی کرد عاشق شده بود .. نم نم بارون شروع شد .. اسمونم گریش گرفت .. دریا جواب داد : اون عشق کیه ... دختر گفت : عشقی که نمی دونم چه جوری اومد راستش نمی دونم چی بگم نمی دونم کیه !! شاید فقط با یه نگاه دلم و برده و شاید با حرفاش ... نمی دونم هیچی نمی دونم ... 
دریا گفت : می تونم ببینمش میشه بیاریش اینجا .. دختر گفت : نه ! و دریا باز اصرار کرد و باز ..  تا اینکه پسری با چشمانی به زلالی دریا .. با قدی نسبتا بلند و موهای مشکی نزدیک دختر شد و گفت : می خوام ارامش دستتو حس کنم ... معشوق من .. هر دو با هم گریه کردن در اغوش هم با هم .. دریا هم براشون گریه کرد ... دختر ٬ پسر رو نشوند جلوی اب و رفت ... به دریا گفت خودش اومد و خدافظ .... 
( ادامه دارد ) 

                        

be my valentine...

دو روز دیر شد ولی خوب بلاخره منم از ولنتاین می نویسم ... روز عشق روزی که صدها هزار نفر به هم می گن  be my valentine  روزی که اتیش عشق صدها هزار نفر گر می گیره ... یه روز فراموش نشدنی یه روز ٬ یه عشق ٬ یه شخص ٬ برای عشق ، برای عمر ٬ برای همه چی ... همه و همه دور هم جمع می شن و ولنتاین یا عشق رو تشکیل می دن .. چقدر زیباست لحظه ای که دو عاشق تو چشمای هم نگاه می کنن ... دستای گرم همدیگرو می گیرن و به هم دیگه می گن ...  i love you forever ... be my valentine بهم می گن بیا تا دنیا دنیاست با هم باشیم ... بیا اتیش این عشقو شعله ور کنیم ... اگه یه طرف از عشق از بین بره در صورتی که اون عشق واقعی باشه ... طرف دیگه هم میمیره نه جسمی بلکه روحی !!!
من به تنها عشقم به تنها کسی که دوسش دارم و شاید دوسم دارم می گم :

روزهایی که بی تو می گذرد

گرچه با یاد توست ثانیه هاش

 ارزو باز می کشد فریاد:

 در کنار تو می گذشت ای کاش!

و بعد خیلی دوست دارم ... i LOVE you ... be my valentine ...

دوست دارم لحظه های زندگیم ثانیهاش با تو باشه       دلم می خواد این زندگی تنها فقط ماله تو باشه

دیگه همینو می خوام بهش بگم و بگم که تا دنیا دنیاست تو قلبم جا داره حتی اگه بره و تنهام بزاره!!!



 ممل جون ممنونم بعد درمورد سوالت دست راستم داغون شده ... من دیروز رفتم یه حالی به بچه هامون دادم خدایی خیلی استقبال کردن !!! الانم دستم درست شبیه دفترچه یاداشته رنگش شده مشکی و ابی .. اخه چون می دونستم می خوان بنویسم خودم همرام ماژیک برده بودم !!

HAPPY  valentine DAY

جریان...

پنج شنبه راه افتادیم رفتیم شمال بابام یه کاری داشت ما هم باهاش رفتیم .. رفتنی خیلی خوب بود ولی تو برگشت ... من با پسر خالم بودم مامانم با بابام ... جاده هم بد نبود از چالوس اومدیم ... نه شلوغ بود نه خلوت تقریبا ساعت ۱۲ شب بود ... بعضی ها بخاطر اینکه فردا شلوغ بود امشب بر می گشتن ... سر یه پیچ که پسر خالم داشت سبقت می گرفت یه ماشین فکر می کنم سمند بود از جلو اومد ما با  پژو ۲۰۶ بودیم ... هیچی دیگه پسر خالم وسط جاده زد رو ترمز من رفتم تو شیشه ... ماشینم که داقون بود تا همینجا فهمیدم که صبح جمعه تو بیمارستان بیدار شدم .. پسر خالم زیاد چیزیش نشده بود ولی شیشه ها شیکسته بود و رفته بود تو دستش ... که با یه پانسمان خوب شد !!!
من به سرم ضربه وارد شده بود ... اولش گفتن که مرده ... ولی بعد گفتن که نه بیهوشه ... بعد از چند ساعت  بهوش اومدم ... بابام و مامانم هم اومده بودن ... همش اصرار داشتن بریم تهران بیمارستان ... بعد دست من که شیکسته بود گچ گرفتن و من و بردن تهران ... امروز هم که رفتیم از سر من عکس گرفتن ... دکتره گفت چیزی نیست احتمالا چند تا شیشه خورده رفته تو سرش اما یه چیزایی گفت سر منم بستو اومدیم خونه ...


وقتی تو بیمارستان بودیم من تا صبح بیهوش بودم بیچاره پسر خالم فکر می می کرد تغصیر اونه ... ولی به نظر من اصلا مهم نبود ...
اولش منو رسوند بیمارستان زنگ زد به مامانم و بابام اومدن بیچاره ها نزدیک تهران بودن مجبور شدن بر گردن ...
وقتی رسیدن پسر خالم بهشون گفت به سرش ضربه وارد شده .. بعد بابام گفت خوب دیگه به سلامتی دخترمون خیلی عاقل بود عاقل ترم شد !!!  
دکتره اومد بیرون گفت متاسفانه ...
یه دفعه بیمارستان رفت رو هوا  !!! گفت بابا متاسفانه یا خوشبختانه چیزی پیش نیومده ... فقط دستش شکسته و سرش ضربه دیده که ما دستشو گچ گرفتیم ... و شما اصرار دارین که برا سرش به دکترای تهران مراجعه کنید ... هیچی دیگه مارو گذاشتن تو ماشین و من خوابم برد تا تهران یه حالی داد من هی بیدار می شدم خواب می دیدم یه تیکه می پروندم مامانم و بابام و پسر خالم سه تایی می گفتن خفه شو دوباره می خوابیدم !!  اخه پا می شدم می گفتم چی می شد من میمردم ؟؟؟ بعد سه تایی ...!!

 خب دیگه فکر کنم گفتن چی شده ... فعلا که دستم داره از جا در میاد !!! من از ساعت ۶ که از دکتر اومدم دارم می نویسم تا الان خیلی کند می نویسم ... من باید نشسته بخوابم !!! بخاطر دستم ...  ولی خوب حال میده ۱ هفته گواهی دارم .. درس هوتوتو ...  نه بابا شوخی کردم گواهی دارم ولی خیلی دلم برا بچه هامون تنگ شده شاید فردا یا پس فردا برم مدرسه !!‌
خوب دیگه خیلی خسته شدید ... من هنوز به همه اونایی که لطف کردن اومدن سر زدن سر نزدم ولی حتما این کارو می کنم ...