تموم شد !!

با عشق ولی بدون عشق (‌قسمت اخر )

با وجود این همه دردی که کشیده بودن با وجود تمام چیزایی که پیش اومده بود .. اینا دوباره ماله هم شدن انگاری خدا اینارو فقط برای همدیگه خواسته بود .. بعد از اینکه دختر حالش خوب شد اونا با هم به مسافرت رفتن .. یه جا تو خارج از کشور .. رفتن به تایلند .. اونها سالها بود که کنار دریا بودن ولی بلاخره اونجارو برای چند هفته ترک کردن .. هیچ وقت انقدر خوشحال نبودن .. در کنار هم دست در دست هم .. به تایلند که رسیدن دختر گفت : من خیلی خستم پسر هم خیلی فوری اونو به هتل برد تا استراحت کنه .. پسر تمام این ساعات توی لابی نشسته بود و به تمام لذت های زندگیش فکر میکرد .. به هر چی که تا حالا براش اتفاق افتاده با اینکه خیلی درد کشید ولی باز هم ایمانش قطع نشده  بود .. بیشتر از همیشه خدا  رو دوست داشت ..
توی همین فکرا بود که دختر اومد و با هم به بیرون رفتن ... روزهای خیلی زیبایی رو توی تایلند داشتن .. هر دو با فکر هم راه می رفتن .. خیلی لذت بخش بود .. وقتی روزی صد بار این کلمه رو از هم می شنیدن ..*** دددددوووسسسسسستتت ددددددااااااارررررررمممم ***
یه شب وقتی با هم توی لابی نشسته بودن ..
پسر از دختر پرسید : خیلی دوست دارم بدونم موقعی که بیهوش روی تخت بیمارستان بودی چی میدیدی .. چه احساسی داشتی .. کجا بودی ...
دختر گفت : توی یه جنگل که برفی برفی بود .. برفی سفید .. برفی دست نخورده .. تا چشم کار می کرد درخت بود و سفیدی .. همه جا سفید سفید بود .. حتی یه لک هم روی برفا نبود .. من با لباس سفید توی این برفا گم شده بودم .. که یهو تورو جلوی خودم دیدم .. روی ریلهای قطار ... من راه همون ریلهارو پیش گرفتم .. می دوییدم .. می دوییدم .. ولی تو دور تر دور تر می شدی .. هر چی بیشتر می یومدم بیشتر ازت دور می شدم .. گلهای وحشی و خارها اینقدر پاهامو زخمی کرده بود که دیگه نمی تونستم راه برم .. ولی هنوز میدوییدم ... روی ریلهایی که تمومی نداشت .. انگار یه جا راه ما از هم جدا شد هر چی سعی می کردم به طرفت بیام .. راهم کج می شد .. تو رفتی و من وسط اون ریلها وسط اون جنگل برفی تنها موندم ... اروم راه می رفتم که شاید تو بیای دنبالم .. همه برگا داشتن باهام حرف می زدن اونا روی صورتم می ریختن و اشکامو با خودشون می بردن .. درختا بهم می گفتن امیدوار باشم ..  یه صدایی اومد خیلی اشنا بود صدام میکرد .. این صدای تو بود .. می دوییدم .. به طرف صدا تا اینکه بلاخره دیدمت .. سرعتم و بیشتر کردم .. داشتم بهت می رسیدم که یه دفعه رفتی .. محو شدی .. دونه دونه اشکام روی برفایی که حالا یه رد پا روش بود .. می ریخت .. تو هی می یومدی و می رفتی تا اینکه .. بلاخره تونستم بهت برسم .. بغلم کردی .. دوباره ارامش داشتم .. احساس می کردم حسم می کنی .. تو با من بودی .. و بعد هم بهوش اومدم ...
پسر که چشماش پر از اشک بود گفت : حالا ما ماله همیم ٬ باز پیش همدیگه ایم .. بازم تو اغوش منی .. باور کن ..
همدیگرو بغل کردن .. و با یه دنیا عشق به زندگی شون ادامه دادن .. اونا تا اخرش با هم بودن .. و حتی در لحظه مرگ هم هر دو با هم جان به جان افرین سپردن ..
 ( پایان ) 

                                   

سلام .. بلاخره تموم شد .. ببخشید اگه بد بود .. یا به قول بعضی هاتون یه جای دیگه نوشته بود .. ولی به من نگفتین کجا بوداا !!! خلاصه که معذرت می خوام .. اخرشو می خواستم غمگین تموم کنم ولی نمی دونم چرا هر کاری کردم نشد ..
 بیچاره این پویا هی بلا سرش میاد مخصوصا سر این کمرش  بچه اخه بگو تورو چه به این کارا .. امیدوارم زود تر خوب بشی .. زود خوب شو دیگه خب ؟؟؟؟؟  
نظرات 12 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:27 ب.ظ http://bonbast.blogsky.com/

http://bonbast.blogsky.com/

بهروز وثوق چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:31 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ بود من که ها ها ها ها ها حالشو بردم
به من هم سر بزن

محسن چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:18 ب.ظ http://mohsen66.co.sr

سلام...من که چیزی نگفتم

سهیل چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:35 ب.ظ http://loveyou.blogsky.com

سلام خیلی ناراحت شدم :( .. گریم گرفت
:) راستی شعر رو برات ایمیل کردم .. ممنون از لطفت خیلی محبت داری نسبت به من .. خبرشو بهم بده ببین رسیده یا نه .. دوست تو سهیل

م.ن چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:38 ب.ظ http://paad.blogsky.com

شرمنده اما من با این دونه‌های برف شدیدن مشکل دارم!!!

نوید چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 06:16 ب.ظ http://navidbala.persianblog.com

سلام
خیلی زیبا بود.
بهم سر بزن

یــــــــــــــــــــه دوست پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:52 ق.ظ http://www.myqueen.co.sr

سلام.خوب شد که خــــــــــــــــــــــوب تموم شد ....واقعا زیبا و پر التهاب بود........امیدوارم همیشه در نوشتـــــــــــــــه هایت موفق باشــــــــــــــــــــــی.....!شاد زی.......!

سـیــــــــــــاوش پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:45 ق.ظ http://sogand-ke.blogsky.com

عشق و دوست داشتن ...عشق در لحظه پدید می آید، دوست داشتن در امتداد زمان . عشق معیارها را در هم می ریزد ، دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود . عشق ویران کردن خویش است و دوست داشتن ساختنی عظیم . عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد، دوست داشتن از شناختن سرچشمه می گیرد ....سبز باشید و بارانی...تا درودی دیگر بدرود

سپهر پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:12 ق.ظ http://sepehrlp.blogsky.com

قشنگ بود..

پویا پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:55 ب.ظ http://rakhsh.tk

سلام...خیلی قشنگ تموم شد...ولی اگه یکی میمرد تاثیر بیشتری داشت!!!!!!
مرسی که نگرانم بودی...من نمی گم فرهاد کوه کنم من !!!
کمرم داره خوب میشه...مرسی از همه چی...
فعلا

حمید پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:04 ب.ظ

خیلی قشنگ و زیبا بود...خسته نباشین.با بهترینها....4u .

mamal چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:59 ب.ظ http://mamalkhaan.persianblog.com

سلام نگین عزیز... خیلی خووووب تمومش کردی... یه عشقه پاکه موندگار رو معنا کردی... دمت گرم... هر چی باشه نوشتن از چیزایی که ما خیلی کم می بینیم خیلی باحاله و خوندنش هم ارزشمند... یه عشقه پاکه موندگار... موفق باشی و خندوون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد