با عشق ولی بدون عشق ..

عزیزان من نمی دونم شماها این داستانو کجا خوندید هم کیان هم سرمه جون هر جا خوندید لطفا ادرس بدید چون من این داستانو از خودم نوشتم اگر هم اذیت شدید دیگه ادامه نمی دم ..

با عشق ولی بدون عشق
( قسمت سوم) 

                                  

دریا گفت: ادامه بده ! و پسر دوباره شروع کرد ..
اون بلند شد .. و رفت حتی از من خداحافظی هم نکرد با چشمانی پر از اشک منو تنها گذاشت ... من تا صبح کنار تو (دریا) نشستم .. فکر کردم من اونو دوست داشتم من عاشقش بودم .. ایا اونم منو دوست داشت ایا اونم می خواست با من باشه با همین فکرا صبح بلند شدم در کنار تو به راه افتادم قدم زدم .. قدمهای ارام و عاشقانه .. رفتم و .. تقریبا ۱ساعت بعد دختر را در کنار تو دیدم .. به خودم اجازه نمی دادم دوباره برم و وقتشو بگیرم پس از دور شاهد چهره زیبای اون شدم ... انقدر اون رو نگاه کردم که حتی یه لحظه هم از زهنم نمی رفت .. ولی وقتی دختر شروع به گریه کرد قلبم طاقت نیوورد و اومدم و دستای گرمشو دستاشو که پر از عشق بود در دستم گرفتم ... .... ....
دریا گفت : دوسش داری ؟ تو واقعا دوسش داری !!
پسر جواب داد : تنها عشق باور کن حتی اگه نخواد به این عشق ادامه بده هیچ کس نمی تونه جاشو بگیره ... بعد اون من یه روحم من یه مردم ولی در حال حرکت .. دریا پرسید : یعنی به این اندازه دوسش داری ؟ پسر جواب داد : بیشتر از این خیلی ...
دختر که ارام ارام به ساحل نزدیک می شد .. فریاد زد : منم خیلی دوست دارم خیلی خیلی و خیلی بیشتر از این ...
چشمان پسر از خوشحالی بسته شد و تنها هدفش رسیدن به این دختر شد .. دوباره این دو به اغوش هم بازگشتند دوباره دستان گرم یکدیگر را در دست گرفتند و دوباره با صدای امواج خود را به دریایی سپردند که از همیشه ابی تر بود ..
(ادامه دارد )

حسابی خوابم میاد .. هیچ قصدی نداشتم ولی همینجوری ۵ تا استامینوفن خوردم .. الان خوابه خوابم !!! می بینم که تو این زمونه معرفتام زیادی گل می کنه من نمی دونم چرا نباید اسم هیچ کسو بیارم !!! خوب اقا جون نمی خوای اسمتو بگم از اول اسمتو بهم نگو !!!
فعلا که اوضاع خوب شده ولی به جون خودم اگه یه بار دیگه به من بگی دیوونه ها .. شیطونه می گه بلند شم بشینمااا !!! به نظرتون این ۵ تا اثر کرده نه !!! پس فعلا ...

با عشق ولی بدون عشق ...

با عشق ولی بدون عشق ( قسمت دوم )
                                                        
دریا به پسر گفت : می خوام جریانه اشنایی تونو کامل بدونم پسر گفت : چرا از خودش نمی پرسی ؟ و دریا با خشم تمام پاسخ داد : بگوووو
پسر شروع کرد به تعریف :نیمه شب بود .. که ارام در کنار تو (دریا) قدم میزدم . چشمم به دختری که در روبه روی تو مشغول حرف زدن بود افتاد خیلی برام جالب بود دختری به این زیبایی با دریا حرف بزند!! خیلی می ترسیدم که شاید وقتی به او نزدیک می شوم پرخاش کند ولی با این حال به نزدیک او امدم نزدیک و نزدیک تر ... با جرئت تمام در کنارش نشستم نگاهی به من انداخت و به حرفهایش ادامه داد از او پرسیدم : با کی حرف میزنی ؟ گفت : مزاحم نشو .. دوباره پرسیدم :‌ خواهش می کنم می خواهم بدانم ؟‌ گفت : با کسی که یک دنیا عشق و عاطفه ام را درونش می ببینم با کسی که سالهاست مرا تحمل می کند .. من به خودم اجازه ندادم دیگر حرفی بزنم .. ساعتها گذشت احساس کردم دختر گریه می کند .. از او پرسیدم :‌برای چی ...؟ گفت : برای ساعتها و دقایی که تو داری برای من تلف می کنی .. برای عشقی که به جز این دریا به هیچ کس نداشتم برای عمری که دقایقی بی احساس تلف شده و حالا به این زندگی ام خاتمه میابم .. داد زدم : نه نه نه ! نگاهی دوباره به من انداخت نگاهی که سراسر عشق بود .. دلم لرزید .. چاقویی که در دست داشت گرفتم و روی ماسه ها قلبی کشیدم .. چاقو را از من گرفت و تیری در این قلب کشید .. چشمانش بغضی داشت قلب را پاک کردم و قلب دیگری کشیدم و قلبی دیگر در کنارش .. منظورم را فهمید چاقو را گرفت و این دو را بهم وصل کرد .. هر دو شروع کردیم به گریه کردن ...
(ادامه دارد)