با عشق ولی بدون عشق ( قسمت هفتم )
سالها در کنار هم با نهایت عشق زندگی می کردند .. هیچ وقت کمتر از گل بهم نگفتن دوستاشون همیشه حسرت زندگی اونها رو می خوردند .. دریا که در هر لحظه باهاشون بود .. روزها و روزها سپری می شد تا اینکه دختر سخت مریض شد .. تنفس براش سخت شده بود .. وقتی پسر اومد خونه و اونو توی این حالت دید با سرعتی سریع تر از باد اونو به بیمارستان رسوند .. دختر بستری شد و پسر شب و روز خواب نداشت .. هر شب تا صبح دعا می کرد و قول می داد به خدا قول می داد که دختر و بر گردونه در عوض اون هر کاری که بشه می کنه .. هر چی که خدا بگه .. حتی اگه تا پای جونش بره .. روزهای زیادی توی بیمارستان گذشت تا یه روز معلوم شد که دختر ایدز داره .. دکترا اینو میدونستن ولی به پسر هیچی نمی گفتن .. دیگه هیچ راهی نمونده بود ... دکترا قطع امید کرده بودن ولی پسر هر روز به امید بهبودی دختر حرکت می کرد .. اون هیچی نمی دونست چون هیچ کس جرئت گفتنشو نداشت ... قرار شد دختر پیش دکترای خارجی معالجه بشه .. پسر هم گفت هر کاری لازمه بکنید .. دکترای زیادی از سراسر کشور اومدن و پسر خرج تمام اینهارو می داد .. فقط این مهم بود که دوباره این دو ماله هم باشن .. تا بلاخره دکتری گفت که هنوز امیدی هست چون این هنوز در سراسر خون پخش نشده و چیزه جدیدیه ... و اون چیزی که شما حدس زده بودید ( ایدز ) نیست .. و میشه معالجه اش کنین ولی به مقدار خیلی زیادی پول نیاز داره چون وسایل باید از کشورهای خارجی تهیه بشه .. اونها این رو به پسر گفتن و پسر گفت اصلا فکرشو هم نکنید هر کاری لازمه انجام بدید .. دکترا دختر رو عمل کردن ۲۴ ساعت تموم بیهوش بود و پسر برای دوباره دیدنش ثانیه شماری می کرد .. تا اینکه بلاخره بهوش اومد .. پسر از خوشحالی گریه اش گرفته بود .. دلش می خواست این روز و توی تاریخ ثبت کنه !! روزی که دختر بهوش اومد روز تولد اون بود .. پسر که عطر زیبایی در دست داشت به محض اینکه دختر بهوش اومد تولدشو تبریک گفت و عطر رو بهش داد .. دختر اونو بوسید و ازش تشکر کرد .. اینا دوباره ماله هم بودن .. و باز شروع زندگی تازه ..
( ادامه دارد )
با عشق ولی بدون عشق (قسمت ششم )
انگار زندگی دوباره به پسر برگشته بود .. خوشحال تر از همیشه .. دیگه سعی کرد از دختر اون خواسته رو نداشته باشه ... یه دوستی خوب و پاک .. کم کم دختر بی حال شد انگار حس هیشگی شو نداشت .. تو چشماش یه چیزی برق می زد ولی غرورش نمی ذاشت به زبون بیاره .. پسر هم به خودش اجازه نمی داد از اون بپرسه چون فکر می کرد دوباره اونو ترک می کنه .. روز و حال دختر به طوری شده بود که شب و روز تو بیمارستان بود .. پسر که اگه بهش کارد می زدی خونش در نمی یومد .. داشت میمرد .. دیگه طاقتش تموم شده بود .. یه شب تو بیمارستان از اون پرسید : چته؟ چی شده ؟ تورو خدا بگو من ...
دختر حرفشو قطع کرد و گفت : تو چی حتما مثل همیشه نگرانمی ؟
پسر که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : اره ٬ می تونم نباشم ؟ .. نمی شه .. اگه تو....
دوباره دختر حرفشو قطع کرد و گفت : اگه ؟ اگه ؟ تو به این می گی اگه ؟ اره چی میشه ؟ حالا اگه ....
اندفعه پسر حرف اونو قطع کرد : می دونی چیه من نمی دونم تو چته ؟ به خدا نمی دونم .. می خوای بدونی اگه بمیری چی میشه .. من یه مرده متحرک می شم .. انقدر ظریف و بی روح که خدا خودش دلش بسوزه و منو بکشه .. حالا فهمیدی اگه بری چی میشه ...
پسر رفت ٬ اون شب دختر به تمام حرفای پسر فکر کرد .. اون شب اولین شبی بود که پسر اونو تنها گذاشته بود .. هر شب تا صبح بیدار می موند و دستای دختر رو نوازش می کرد ولی امشب ...
امشب یه حاله دیگه داشت .. یه حسی به دختر می گفت که نترس حرفتو بزن .. ولی اون نمی تونست ..
پسر اون شب به دریا پناه برد .. انقدر گریه کرد تا دیگه نای حرف زدن نداشت .. اون به دختر قول داده بود که هیچ وقت سیگار نکشه .. ولی اون شب پسر تو یه حالو هوای دیگه بود .. ....
روز بعد پسر دوباره به بیمارستان رفت .. دختر از دیدنش انقدر خوشحال شد که نزدیک بود گریه اش بگیره .. و دختر تصمیم گرفت حرفشو به پسر بزنه .. .... ....
اون روز دختر از بیمارستان مرخص می شد .. وقتی اومد بیرون با هم رفتن به دریا .. به ساحل .. دختر گفت : یادته چند ساله پیش چی بهم گفتی ؟
پسر گفت : حرفی که زدنش داشت منو می کشت .. حرفی که قول دادم دیگه تکرار نکنم ..
دختر گفت : می خوام تکرار کنی ..
پسر که از خوشحالی زبونش بند اومده بود گفت : می خوااااام با با با با هم اززززدددواااج کنننیییم ..
دختر گفت : خب حالا کی ؟
پسر دیگه داشت غش می کرد : گفت همین حالا .. رفتن و با هم حلقه خریدن .. بعد رفتن همدیگرو به پدرا و مادرا معرفی کردن .. حالا فقط مونده بود جواب بله ..
دختر که لباسی بر تن کرده بود .. لباسی که انها با هم خریده بودند .. سفید .. مثل برف .. پسر هم کت و شلواری بر تن کرد .. دختر از اتاق بیرون اومد و بی مقدمه گفت : بله ..
پسر از فرط خوشحالی اشک می ریخت ... حلقه ای که با هم خریده بودند بر روی دستانشان برق می زد .. پسر هنوز هم باورش نمی شد !!!
( ادامه دارد )
*** ازدواج ***