رنگ....

به من بگین چه رنگیه رنگ دلهای عاشق ؟ رنگ هوای عاشقا رنگ بهار معشوق ؟
به من بگین چه طعمیه طعم عشق یه عاشق ؟ طعم بوسه ای به معشوق طعم اهدا عشق به عاشق ؟

وقتی دلم میگیره به اون فکر می کنم به تمام حرفاش به تمام کاراش به گفته های نیمه تمومش به حرفایی که با طعم و رنگ تنفر میزنه .......

نمی خوام بهش فکرکنم ولی حتی یه لحظه تنهام نمی زاره دلم براش خیلی تنگ شده خیلی خیلی .....
وقتی گرمای حرفاش بهم می خوره انگار دوباره ون می گیرم حس می کنم کنارم دستای سردمو گرفته و گرمای دستش به دستام انتقال داره ....
حس می کنم هر لحظه باهامه پا به پای من میاد  با هم راه میریم حرف میزنیم نمی دونم این چه حسی ولی هر چی هست خیلی لذت بخشه  یه حس غریب یه حس عشق

اون عشق منو باور نداره می دونم ولی دلیلشو نمی دونم شاید چون هنوز بهش نشون ندادم ولی من که بهش گفتم پس چرا ؟

دیگه خودممم نمی شناسم نمی دونم کیم ولی به جاش یه چیزی رو فهمیدم که( برای چی زندم اصلا واسه چی زندگی می کنم ؟ ) جواب این سوالمو فهمیدم: برای اینکه عاشقم عاشق یه عشق و اون هدفمه می خوام بهش برسم اگه تنهام نذاره ....

                                                الان دارم یه شعر از ( فرشید امین ) گوش می دم : 
  
   قلبمو میشکافم برات دلت بخواد دلت نخواد   عشقمو می ریزم به پات دلت بخواد دلت نخواد 
   
      دلت بخواد دلت نخواد هر چی  دارم مال تو عمر و دل و جونم فدات دلت بخواد دلت نخواد   
 
    دلت بخواد دلت نخواد من واسه عشقت میمیرم میرم برات ستاررو از تو اسمون می گیرم ...
نظرات 4 + ارسال نظر
ققنوس یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:20 ب.ظ

کاش می دونستم چه رنگیه :( ... شاید آبیه ... مثل آسمون ... شاید سبزه ... مثل درختا تو بهار ... شاید زرده مثل برگای پاییز ... شاید سرخه ... مثل آتیش... شاید سفیده ... مثل ابرای سفید ... شایدم سیاهه ... مثل ... مثل خیلی از آدما با دل های سیاهشون ...
خوبه که حداقل یه چیز لذت بخش رو می تونی حس کنی ... می تونی احساس داشته باشی ...
خودتو بشناس ... هدف های بی ارزش رو بذار کنار ... برو سراغ هدفی که حداقل ارزششو داشته باشه ... اگه به هدفت رسیدی ... ااونوقت چی میشه ؟ :s می مونی بی هدف ... زندگی برات بی معنی میشه ...
من که فرشید امین رو نمی شناسم ولی شعرش خیلی نازه :x

آرش دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:13 ق.ظ http://www.arash-xyz.blogsky.com

همه هراس و ترسم از این بود که :
عشق پناهی گردد .
پروازی نه ؛
گریزگاهی گردد .
آی عشق ....
چهره سرخت پیدا نیست ....

(( زنده یاد احمد شاملو ))

ای شعر بالا هم حکایت تو است ....

نسرین دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:00 ق.ظ http://niravana57.blogsky.com

سلام
نکند بعد از این همه عشق روزی بفهمی که مثل نارسیس عاشق خودت شده ای؟
گاه ما آدمهایی را دوست می‌داریم که ساخته دست ما هستند.
نکند بت بسازی!
حقیقت آن آدم را بشناس.
او را ببین نه آن چیزی را که خودت می‌خواهی.

او را او ببین.
اما عشق زیباست.... خوب است حسابی زلال می‌شوی.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:04 ب.ظ

به احساسات قشنگت حسودیم میشه ... اینقده که صادقانه و پاکن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد