چه زود گذشت مگه نه؟؟؟؟

چه زود گذشت اون روزا ... اون روزا که تا سرمو می گذاشتم رو بالش خوابم می برد اما حالا باید ۱۹۹فکر خراب از مغزم عبور کنه تا خوابم ببره ... اون روزا که از هیچ چیز و هیچ کس نمی رنجیدم(فقد از این ناراحت می شدم که وقتی مامانم اینی می خواستن شب برن مهمونی منو می بردن خونه خاله البته بهم بد نمی گذشت میرفتم با پسر خاله تو حیاط با سگشون بازی می کردم و شب مامانم اینا باید میومدن از لایه گل و خاک منو بر می داشتن می بردن خونه)
اون روزا که هر هفته می رفتیم خونه بابا بزرگ بعد همه میرفتیم استخر آب بازیی (گل بازی و آب بازی رو بیشتر از هر بازیی دوس داشتم) بعد همه مثل جنازه رو هم می خوابیدیم زیر آفتاب ،آفتاب می گرفتیم و اون قدر همون جا می موندیم تا یکی مون خوابش می برد بعد آروم دستاشو می گرفتیم مینداختیمش تو آب البته با من این کارو نمی کردن چون کوچیک بودم اما این که دلیل نمی شه تو هیچ کاری ازشون کم نمی آوردم!!!!
یه دوش آب اون ور حیاط بود وقتی هوا سرد می شود همه مثل تاپاله زیرش وا میسادیم تا یکی میومد گوشمونو می گرفت می برد تو خونه بعد تازه کارمون شرو میشد نوار می گذاشتن بعد دیوونه بازی در می اوردن با آهنگ می خوندن ... من که چیزی نمی فهمیم(چون خارجی بود و من بچه ) اما طوطی واری می خوندم پرتو پلا!!!!
حاضرم هر چی دارم رو بدم اون روزا بر گرده اما.......

آخ جووووووووووووون

۴روز دیگه امتحانام تموم می شه

ماجرای زر آبی

دو دلداده شانه به شانه ی یکدیگر کنار دریا، زیر نور ماه ایستاده بودند و هر یک زیر گوش دیگری سرود عشق را زمزمه می کرد...پسرک سرش را بالا آورد و به چشمان آبی رنگ دخترک نگاه کرد نگاهشان در هم گره خورده بود آنچنان که گویی تیرز ترین اسلحه ی دنیا هم نمی توانست آن ها را از هم جدا کند ... بعد همدیگر را در آغوش گرفتند آنچنان فشار می دادند که گویی می خواستند یکی شوند ... پسرک دستهای پر التهاب دختر را رها کرد و به طرف شاخه های گل زر رفت ... یکی از آنها را چید به دست دختر داد و دخترک با چشمان آبی رنگش به گل نگاه کرد و مهتاب نیز با نورش گل را به رنگ آبی جلوه داد...و باز دست پر التماس هم دیگر را گرفتند و باز چشمانشان که رنگ عشق توی آن ها موج میزد به هم دوختند و...........