نمیخوام چیزی.....
نمی خوام چیزی بگیم
نمی خوام چیزی بشنوم
نمی خوام بهم نظر بدین
همتون تنهام گذاشتید
همتون منو توی قصه هام و دردام ول کردید
دیگه نمی خوام اون ادم گذشته باشم
ولی نمی تونم
دیگه نمی خوام با کسی حرف بزنم
حتی یک کلمه هیچی....
منو تنها گذاشتید منو زندانی کردید زندانی یه دنیای کثیف دنیایی پر از درد پر از اشغال پر از وحشت پر از راز پر از دیونگی تو این دنیای کثیف یکی هست که قلبش مثل اسمون صاف که حرفاش تمام زندگی رو بهم میده که دستاش مثل دو تا پر نرم روی صورتم کشیده میشه
روحش تو تنم سر گردونه عشق اش تو قلبم زندانی هزار حرف تازست هزار راز خفته تو این رازایه این قلب یه جای بزرگ برای اون هست که هیچ کس نتونست جاشو بگیره که هیچ کس نتونست دنیاشو بگیره که هیچ کس نتونست اسم زیباشو داشته باشه اون رفته و حالا فقط یه دنیا عشق برام گذاشته یه دنیا محبت یه دنیا دوستی . تک تک روزای زندگیمو بهش مدیونم تک تک فکرای زندگیمو ..............
منو اون دوباره با یه اسمون ستاره میمونیم تو قلب هم برای یه عشق دوباره .....
من همانم که شکستی، من همانم که تو رفتی
من همانم که نیازم، جان به عشق تو ببازم
من همانم که خرابت، تا ابد مست نگاهت
من همانم که فدایت، در جهان گشته فنایت
من همانم که شکسته، این دل عاشق خسته
من همانم که نشسته، دیده بر مهر تو بسته
من همانم که نهفته، جز به تو شعر نگفته
من همانم که به دریا، گمشده ساحل فردا
من همانم که بسوزم، بی تو جان به غم بدوزم
من همانم که چو فرهاد، قصه هایم مانده بر یاد
من همانم عاشقی پاک، در نهایت دیده بر خاک
ما شمال بودیم تو راه با پسرخالم کلی حال کردیم کیف داد تقریبا وسط راه من خوابم برد تا خود شمال خوابیدم چه کیفی داشت یه خواب اروم بدون فکر روی شونه های گرمی که ÷ر از عشق بود
وقتی رسید یم پسر خالم اروم صدام کرد نگین انگار منو از تو رویا اورد یه شهر بی روح شهری که توش هیچی پیدا نمیشه جایی که جز نفرت هیچی توش نیست دوروست 5 دقیقه طول کشید تا چشمام باز
شد حس کردم خیلی ترسیده رنگش ÷ریده بود وقتی د ستاشو گرفتم خیلی سرد بود اینقد سرد بود که من یخ کردم ازش ÷رسیدم چیزی شده گفت : نه فکر کردم ......... و ساکت شد
بهش گفتم مگه برات مهم
گفت : دوست داری باشه
انگار دوباره جون گرفته بود دستش داغ شد رنگشم برگشت بعد گفتم : میدونم که نیست ولی اصلا اهمیت نداره اینو که شنید انگار تمام زند گیشو ازش گرفتن فقط گفت : باور کن دوست دارم حالا هم
برو تو هوا سرده سرما میخوری .........
من هیچی نگفتم انگار اصلا نشنید م .........
شب با هم رفتیم د م دریا تقریبا ساعت 12:30 بود خانواد مون تو ویلا بودن و ما لب ا ب حس می کردم سالهاست که با اب خدا حافظی کردم و الان و
دوباره سلام کرد م ...........
نشستم اونم پیشم نشت دلم می خواست بهش بگم تنهام بذار ولی دهنم بسته شده بود دلم می خواست جیغ می کشید م و همون جا خودمو می کشتم انگار حرف دلمو شنیده بود گفت : اگه تو بری من حتی
یک د قیقه هم زنده نمیمونم و بعد رفت .......
من تنها با صدای امواج ا ب اونجا مونده بود م تا صبح ابقد گریه کردم انقد حرف زدم که خالی خالی بودم هیچ و قت این احساسو ند ا شتم نمیتونستم بلند شم تقریبا ساعت 10 صبح بود که د ید م ماکان
(پسر خالم) داره مییا د ترفم گفت مامانت نگرانه بیا بریم
نمیتونستم تکون بخورم دستمو گرفت و بلند م کرد تو راه ازم پرسید د یشب خوش گذشت جوابی ندادم گفت فقط می خوام بدونم چرا گریه کردی
نگاش کردم گفت: د یشب تا صبح نخوابیدی این همم گریه کردی تو داری با خود ت چی کار می کنی .......
گفتم : به تو ربطی نداره
گفت: چرا داره خیلی هم داره خیلی اصبانی بود زیر چشماشم گود افتاده بود انگار د یشب تا صبح نخوابیده بود
این کارایه من هر شب ادامه داشت تا یه شب ماکان (پسر خالم) حالش بهم خورد 2 شب بود هیچی نخورده بود تو این مد تم که خواب از سرش پریده بود بردنش بیمارستان من نرفتم وقتی بر گشت
گفت: بی معرفت کجا بودی خیلی منتظرت موند م
بعد بغلم کرد دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه هر دو با هم گریه کرد یم
گفتم : من تو رو تنها گذاشتم یا تو منو
نگام کرد نگاهش پر از معنی بود پر از عشق دوباره به همون حالت برگشته بودم همون رویا .................
وقت برگشت رسید بهم گفت: می خوای به همون خواب بری ولی اند فعه 2 تایی بریم باشه ..........
گفتم : باشه
و تا تهران به اون خواب رفتیم .............
وقت خدافظی بهم گفت: فردا مییام د نبالت بریم بیرون
و رفت ............................................................................................
