دو دلداده شانه به شانه ی یکدیگر کنار دریا، زیر نور ماه ایستاده بودند و هر یک زیر گوش دیگری سرود عشق را زمزمه می کرد...پسرک سرش را بالا آورد و به چشمان آبی رنگ دخترک نگاه کرد نگاهشان در هم گره خورده بود آنچنان که گویی تیرز ترین اسلحه ی دنیا هم نمی توانست آن ها را از هم جدا کند ... بعد همدیگر را در آغوش گرفتند آنچنان فشار می دادند که گویی می خواستند یکی شوند ... پسرک دستهای پر التهاب دختر را رها کرد و به طرف شاخه های گل زر رفت ... یکی از آنها را چید به دست دختر داد و دخترک با چشمان آبی رنگش به گل نگاه کرد و مهتاب نیز با نورش گل را به رنگ آبی جلوه داد...و باز دست پر التماس هم دیگر را گرفتند و باز چشمانشان که رنگ عشق توی آن ها موج میزد به هم دوختند و...........